موضوع: "داستانهای در مورد امامان>>"

فضائل و مناقب امام حسن(ع) .

نام‌گذاری امام حسن از سوی خداوند جابر بن عبدالله می‌گوید: هنگامی که حضرت زهرا امام حسن(ع) را به دنیا آورد، به امام علی(ع) گفت: «برایش نام انتخاب کن». علی(ع) فرمود: «من در نام‌گذاری این فرزند بر پیامبر خدا پیش نمی‌گیرم». قنداقه امام حسن را خدمت رسول الله(ص) آوردند و گفتند: یا رسول الله! برایش نام انتخاب کن. پیامبر فرمود: «در این نام‌گذاری بر خدای متعال سبقت نمی‌گیرم». پس خدای متعال به جبرئیل وحی فرستاد که محمد(ص) صاحب فرزند شد، به جانب وی برو، تبریک بگو، و به او بگو که علی نسبت به تو مثل هارون نسبت به موسی است، پس نام فرزند هارون را بر وی بگذار. جبرئیل بر پیامبر(ص) فرود آمد، تولد فرزند را از جانب خداوند بر وی تبریک گفت و گفت: خدای متعال فرمود: «نام مولود فاطمه را به اسم پسر هارون نام‌گذاری کن». پیامبر فرمود: «نام پسر هارون چیست؟» جبرئیل گفت: شبر. پیامبر(ص) فرمود: «زبان ما عربی است!» پس جبرئیل در جواب گفت: «او را حسن نام بگذار» و پیامبر نام حسن را برایش برگزید

2. امام حسن؛ سرور جوانان بهشت جابر از پیامبر خدا(ص) نقل می‌کند: «هر کس خواست سرور جوانان بهشت را ببیند، پس به چهره حسن بن علی نگاه کند».

3. هیبت و ابهت امام حسن، هیبت رسول خدا ابن علی رافعی از پدرش، از جده‌اش زینب دختر ابی رافع، نقل می‌کند: حضرت فاطمه با دو پسرش حسن و حسین(ع) خدمت رسول خدا(ص) رسید … و فرمود: «این دو پسرانت هستند، پس چیزی به ارث و یادگار آن دو را بیاموز»، پیامبر(ص) چنین درباره آنها فرمود: «حسن، هیبت و ابهت مرا دارد. اما حسین دارای جود و بخشش و شجاعت من است». مؤیّد این روایت، روایتی است که محمد بن اسحاق نقل کرده است؛ کسی در شرافت بعد از رسول خدا(ص) به حسن بن علی نرسیده است. وی می‌گوید من در مسیر مکه خود شاهد بودم که امام حسن از مَرکبش پایین آمد و پیاده می‌رفت از همراهانش کسی نماند، مگر این‌که او نیز از مرکبش پیاده شد، حتی سعد بن ابی وقاص هم پیاده شد و در کنار حضرت راه می‌رفت.

5صفت برای بهترین بندگان

حضرت امام رضاعلیه السلام درپاسخ سائلی که گفت بهترین بندگان چه کسانی هستند؟

فرمودبهترین بندگان خدادارای پنج صفت می باشند

1-وقتی کارخیری انجام داد،خوشحال شود

2-زمانی که کاربدی انجام داد،استغفارکند

3-موقعی که نعمت به دست آورد،شاکرباشد

4-هنگامی که مبتلاشدصبرکند

5-اگرازکسی بدی ببیند،ببخشد

دوری ازچهارگروه

امام باقرعلیه السلام میفرماید:

پدرم به من سفارش فرمودند،باچندنفرنه هم نشین باش ونه هیچ راهی رابا آنان برو

ونه سخنی باآنان بگو:عرض کردم چه کسانی اند؟

فرمود:

1-دروغگو(که دوررانزدیک ونزدیک رادورمینماید )

2-فاسق و گناهکار(تورابه کمترازلقمه ای میفروشد)

3-احمق(که میخواهد به توسودی برساند آسیب می رساند )

4-کسی که رابطه اش رابافامیل قطع کرده(که رحمت خدابراوقطع شده )

(تحف العقول،ص319 )

شجاعت بي نظير.

در جنگ جمل ، حضرت على فرزندش محمد حنفيه را طلبيد و نيزه خود را به او داد و فرمود: با اين نيزه به سپاه دشمن حمله كن !

 

محمد حنيفه نيزه را گرفت و به دشمن حمله كرد، گروهى از سپاه دشمن جلوى او را گرفتند، او نتوانست پيش روى كند، به عقب برگشت و به

خدمت پدر رسيد. در اين هنگام ، امام حسن نيزه را گرفت و به سوى دشمن شتافت. پس از مدتى، با نيزه اى خون آلود نزد پدر آمد. هنگامى

كه محمد حنفيه آن شجاعت را از امام مشاهده كرد، بر اثر احساس شكست، سرافكنده شد. حضرت على به او فرمود: ناراحت نباش! او پسر

پيامبر و تو پسر على هستى !

بحارالانوار، ج 43، ص 345

چگونه دعا كنيم.

شخصى در محضر امام زين العابدين عرض كرد:الهى ! مرا به هيچ كدام از مخلوقاتت محتاج منما!

امام فرمود: هرگز چنين دعايى مكن ! زيرا كسى نيست كه محتاج ديگرى نباشد و همه به يكديگر نيازمندند.

بلكه هميشه هنگام دعا بگو:خداوندا! مرا به افراد پست فطرت و بد نيازمند مساز!

بحار الانوار: ج 78، ص 135.

توصيف نهج البلاغه.

بسمه تعالی
نشست اخلاقی باموضوع توصیف نهج البلاغه با سخنرانی حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا صفی زاده استاد برجسته حوزه ودانشگاه با

حضور اساتید ،طلاب وعموم مردم مورخ8/4/94برگزار گردید.

حجت الاسلام والمسلمین حاج آقا صفی زاده در ابتدا:نهج البلاغه بعد ازقرآن کریم بزرگترین وارزشمند ترین میراث فرهنگی اسلام

برشمردندوفرمودندیکی مجموعه از تمام چیز های است که ما به آن نیازداریم وبسیار شبیه به قرآن می باشد؛چراکه از کسی است که

بالاترین مقام وجودی بعد پیامبر اکرم(ص)رادارد.

ایشان در ادامه با توجه به جایگاه نهج البلاغه چنین بیان کردند:شفای دردهای روحی بشر وراز هدایت اجتماعی وسیاسی انسان است

ومسیر ملک تا ملکوت را روشن می کند،نهج البلاغه فوق کلام بشر ودون کلام خالق می باشد چراکه علاوه فصاحت وبلاغت دارای واقیعت

وحقیقت می باشد.

این استاد دانشگاه برشبهات بین قرآن ونهج البلاغه تاکید وافزودند:ازلحاظ اسلوب وشیوه ومحتوا شبیه قرآن است.که به لحاظ شیوه

از28حروف عربی کلمه وجملات راتشکیل داده وبه لحاظ محتوایی یک کلمه آن دنیای از حرف داردو همانند قرآن ظاهر وباطن دارد ودارای

تفیسر وتاویل است.

حاج آقا صفی زاده خاطر نشان ساختن که نهج البلاغه دارای ویژگی های خاصی است از قبیل آنکه

1- دارای جامعیتمی باشد :گویی یک بار فیلسوف صحبت می کند،صفحه بعد آن عارف وصفحه بعدآن یک سیاست مدارولذا لحاظ بی نظیر

است.
2- ایجاز در عین غناء3-فصاحت وبلاغت4- تاثیر گذاری نهج البلاغه5- جاودانگی نهج البلاغه وتبیین صحیح حقایق دینی در نهج البلاغه .

ایشان در پایان مشخصات ویژگی های نامه وخطبه وحکمت های نهج البلاغه را شرح توضیح دادند.

 

برخورد منطقى با سخن چين.

شخصى سخن چين، به حضور امام حسن رسيده عرض كرد: فلانى از شما بدگويى مى كند.

امام به جاى تشويق چهره درهم كشيد و به او فرمود: تو مرا به زحمت انداختى .

از اين كه غيبت يك مسلمان را شنيدم بايد درباره خود استغفار كنم و از اين كه گفتى آن شخص با

بدگويى از من ، مرتكب گناه شده بايستى براى او نيز دعا كنم .

بحارالانوار، ج 43، ص350.

 

هراس از مرگ.

روزى شخصى از حضرت جواد الائمّه سؤال كرد: چرا اكثر مردم از مرگ مى ترسند و از آن هراسناك مى باشند؟ امام جواد در پاسخ اظهار

داشت: چون مردم نسبت به مرگ نادان هستند و از آن اطّلاعى ندارند، وحشت مى كنند.

و چنانچه انسان ها مرگ را مى شناختند و خود را بنده خداوند متعال و نيز از دوستان و پيروان و اهل بيت عصمت قرار مى دادند، نسبت به آن

خوش بين و شادمان مى گشتند و مى فهميدند كه سراى آخرت براى آنان از دنيا و سراى فانى، به مراتب بهتر است.

پس از آن فرمود: آيا مى دانيد كه چرا كودكان و ديوانگان نسبت به بعضى از داروها و درمان ها بدبين هستند و خوششان نمى آيد، با اين كه

براى سلامتى آن ها مفيد و سودمند مى باشد؛ و درد و ناراحتى آن ها را برطرف مى كند؟

چون آنان جاهل و نادان هستند و نمى دانند كه دارو نجات بخش خواهد بود. سپس افزود: سوگند به آن خدائى ، كه محمّد مصطفى را به

حقّانيّت مبعوث نمود، كسى كه هر لحظه خود را آماده مرگ بداند و نسبت به اعمال و رفتار خود بى تفاوت و بى توجّه نباشد، مرگ برايش

بهترين درمان و نجات خواهد بود.

و نيز مرگ تامين كننده سعادت و خوش بختى او در جهان جاويد مى باشد؛ و او در آن سراى جاويد از انواع نعمت هاى وافر الهى ، بهره مند

و برخوردار خواهد بود.

اختصاص شيخ مفيد: ص 55.

 

زینب(س) وولایت.

 

مسأله ولايت و نقش زينب كبرى (س)  از ابعاد مختلف قابل توجه است، گاهى آن را از دريچه شناخت و معرفت او نسبت به مقام

امامت و ولايت بررسى مى كنيم. گاهى از زاويه تلاش در جهت معرفى و شناساندن ولى خدا به مردم به او مى پردازيم.

در تمامى ابعاد سهم قابل توجهى دارد. او كه حضور هفت معصوم را درك كرده است، هركجا مصلحت اقتضا كرده از بذل جان خود و

فرزندانش دريغ نكرده است.

اگر زهراى مرضيه، هنگامى كه امام خويش حضرت على (ع) را در معرض خطر و حقوق مسلم او را در حال پايمال شدن مى بيند

خود را سپر بلاى او مى كند و خطاب به امامش مى گويد: «روحى لروحك الفداء و نفسى لنفسك الوقاء»  دخترش زينب نيز براى

حفظ جان مولايش به آغوش خطر مى رود. در مجلس ابن زياد، آنگاه كه آن ملعون دستور قتل امام سجاد (ع) را صادر مى كند، اين

زينب (س) است كه با شهامت خاصى كه از حيدر به ارث برده، جان پسر برادر را نجات مى دهد، او را در آغوش خود مى گيرد و مى

گويد: اى پسر زياد، آنچه از ما خون ريخته اى تو را بس است، به آنچه قسم از او جدا نخواهم شد. اگر قصد كشتنش را دارى، مرا نيز

با او بكش.

اين مسأله را نبايد صرفاً از ديدگاه عاطفى و روابط نسبى توجيه و تحليل كرد، بلكه اينجا بحث امام و مأموم مطرح است. اينجا زينب

(س) خود را فردى مى بيند كه بايد براى حفظ جان امام معصومش خطر را به جان بخرد و از دشمن نهراسد، حتى در كربلا هم

وقتى امام سجاد (ع) را در ميان خيمه آتش گرفته مى بيند، براى نجات او، خود را به آتش مى زند. آرى، او مدافعى است كه جگر

شير دارد. او كه هلهله شادى و سرود فتح و پيروزى دشمن غدار را مى شنود و ناله جانسوز كودكان در زير فشار بند طناب گوشش

را مى آزارد، پيش از همه چيز در فكر مسئوليت خطير خود، يعنى حفظ جان امام است. او لب به سخن مى گشايد، نفس ها در

سينه ها حبس و انگشت تعجب به دهان گرفته مى شود. اين زينب (س) است كه مى گويد: «انى ترحضون قتل سليل خاتم النبوه

و معدن الرساله و سيد شباب اهل الجنه» اين لكه ننگ را چگونه خواهيد شست، درحالى كه فرزند رسول خدا و سيد جوانان بهشت

را كشته ايد؟ همان كه در جنگ، سنگر و پناهتان بود و در صلح مايه آرامش و التيام شما بود. او كه ترس را ترسانده، زنجير را پاره

كرده و دشمن را به اسارت سخنان رسوا كننده يزيد مى بيند كه با چوب خيزران به لب و دندان خون خدا جسارت مى كند، فرياد مى

زند «تبت يدا ابى لهب».

اى يزيد! دستانت بريده باد! آيا مى دانى چه مى كنى؟ آيا مى دانى كه چوب بر لب و دندان حبيب رسول خدا(ص)، پسر مكه و منى

و پسر فاطمه زهرا (س) مى كوبى؟ ناله چنان جانسوز بود كه هركس در آن مجلس بود به گريه درآمد.

آرى، آنگاه كه حسين و يارانش از سوى دشمن ياغى و باغى معرفى مى شدند، اين زينب (س) بود كه امامش را «سيد جوانان

بهشت»، «فرزند مكه و منى»، «حبيب رسول خدا» و داراى ده ها صفت ديگر معرفى كرد.

حضرت زهرا سلام الله علیه و اهل‏بيت علت آفرينش هستى .

 

رسول خدا فرمود: هنگامى كه خداى تعالى حضرت آدم ابوالبشر را آفريد و از روح خود در او بدميد، آدم به جانب راست عرش نظر افكند، آنجا پنج شبح غرقه در نور به حال سجده و ركوع مشاهده كرد، عرض كرد: خدايا قبل از آفريدن من، كسى را از خاك خلق كرده‏اى؟ خطاب آمد: نه، نيافريده‏ام. عرض كرد: پس اين پنج شبح كه آنها را در هيئت و صورت همانند خود مى‏بينم چه كسانى هستند؟

خداى تعالى فرمود: اين پنج تن از نسل تو هستند، اگر آنها نبودند، ترا نمى‏آفريدم، نامهاى آنان را از اسامى خود مشتق كرده‏ام (و من خود آنان را نامگذارى كرده‏ام)، اگر اين پنج تن نبودند، نه بهشت و دوزخ را مى‏آفريدم و نه عرش و كرسى را، نه آسمان و زمين را خلق مى‏كردم و نه فرشتگان و انس و جن را.

منم محمود و اين محمد است، منم عالى و اين على است، منم فاطر و اين فاطمه است، منم احسان و اين حسن است، و منم محسن و اين حسين است. به عزتم سوگند، هر بشرى اگر به مقدار ذره‏ى بسيار كوچكى كينه و دشمنى هر يك از آنان را در دل داشته باشد، او را در آتش دوزخ مى‏افكنم… يا آدم، اين پنج تن، برگزيدگان من هستند و نجات و هلاك هركس وابسته به حب و بغضى است كه نسبت به آنان دارد. يا آدم، هر وقت از من حاجتى مى‏خواهى، به آنان توسل كن.

ابوهريره مى‏گويد، پيامبر اكرم در ادامه‏ى سخن فرمود: ما پنج تن كشتى نجاتيم، هركس با ما باشد، نجات يابد، و هركس كه از ما روگردان شود هلاك گردد. پس هركس حاجتى از خدا مى‏خواهد پس به وسيله‏ى ما اهل‏بيت از حضرت حق تبارك و تعالى مسئلت نمايد».
حقيقت آنست كه پنج تن مقدّس رمز خلقتند:

يا أحمَدُ! لَو لاكَ لَما خَلَقتُ الأفلاكَ، وَ لَو لا عَلِىُّ لَما خَلَقتُكَ، وَ لَو لا فاطِمَةُ لَماخَلقُتُكما.
اى احمد! اگر تو نبودى آسمان و زمين نمى‏آفريدم و اگر على نبود تو را نمى‏آفريدم و اگر فاطمه نبود شما را نمى‏آفريدم (يعنى شمايان رمز خلقتيد).

و فاطمه حوريّه‏اى بود كه چند صباحى لباس آدميان در بر نمود:

 

توشه بر دوش به سوى آخرت !

زهرى مى گويد: در شبى تاريك و سرد، على بن حسين (ع) را ديدم كه مقدارى آذوقه به دوش گرفته ، مى رود.

عرض كردم: يابن رسول الله ! اين چيست ، به كجا مى بريد؟

حضرت فرمودند:زهرى ! من مسافرم. اين توشه سفر من است. مى برم در جاى محفوظى بگذارم.

گفتم: يابن رسول الله ! اين غلام من است ، اجازه بفرما اين بار را به دوش ‍ بگيرد و هر جا مى خواهى ببرد.

فرمودند: تو را به خدا بگذار من خودم بار خود را ببرم ، تو راه خود را بگير و برو با من كارى نداشته باش !

زهرى بعد از چند روز حضرت را ديد، عرض كرد:

- يابن رسول الله ! من از آن سفرى كه آن شب درباره اش سخن مى گفتى ، اثرى نديدم !

فرمود: سفر آخرت را مى گفتم و سفر مرگ نظرم بود كه براى آن آماده مى شدم !

آمادگى براى مرگ با دورى جستن از حرام و خيرات دادن به دست مى آيد.

بحار الانوار، ج 46، ص 65

انسان بی گناه نمی ترسد.

روزى مأمون از راهى عبور ميكرد برخورد به حضرت جواد(ع) كه در بين بچه‏ها بود همه فرار كردند جز آن جناب مأمون

گفت او را بياوريد. پرسيد چرا تو از ميان تمام بچه‏ها فرار نكردى. فرمود گناهى نكرده بودم كه فرار كنم.

نه راه تنگ بود كه برايت وسيع كنم از هر طرف مايلى برو. پرسيد تو كه هستى؟ فرمود من محمّد بن علي بن موسى

بن جعفر بن محمّد بن علي بن حسين بن علي بن ابى طالب عليهم السّلام هستم. مأمون گفت از علم و دانش چه

بهره دارى فرمود ميتوانى اخبار آسمانها را بپرسى. مأمون جدا شد و براه خود ادامه داد روى دست او بازى شكارى

بود كه با آن شكار ميكرد.

مقدارى كه رد شد باز از روى دست او پرواز كرد در طرف راست و چپ هر چه نگاه كرد شكارى‏ نيافت برگشت و روى

دست او نشست مأمون‏ دو مرتبه او را فرستاد باز دامنه افق را گرفت آنقدر رفت كه ديگر از نظر ناپديد شد يك ساعت

طول كشيد آنگاه برگشت يك مار صيد كرده بود. ما را در آشپز خانه گذاشت مأمون باطرافيان خود گفت اجل اين پسر

امروز بدست من نزديك شده مأمون برگشت حضرت جواد بين همان كودكان بود باو گفت از اخبار آسمانها چه اطلاعى

دارى؟ فرمود: آرى امير المؤمنين! پدرم از آباء گرام خود از پيامبر اكرم صلّى اللَّه عليه و اله و سلّم از جبرئيل از خداى

بزرگ نقل كرد كه بين آسمان و هوا دريائى متلاطم است كه ميان آن دريا مارهائى وجود دارد شكم سبز رنگى دارند و

پشت آنها سياه داراى خالهاى سفيد است پادشاهان بازهاى خود را ميفرستند آنها را صيد ميكنند بدان وسيله

ميخواهند دانشمندان را آزمايش كنند.

زندگانى حضرت جواد و عسكريين عليهم السلام ( ترجمه جلد 50 بحار الأنوار)، ص: 45

حجاب حضرت زهرا(س).

در آخرين روزهاى زندگى ، زهراى مرضيه به اسماء ( اسماء از نزديكان حضرت فاطمه عليهاالسلام و از مهاجران حبشه

بود وى نخست همسر جعفر بن ابيطالب بود، چون جعفر در جنگ موته شهيد شد ابوبكربن ابى قحافه او را تزويج نمود.

ظاهرا در شستشوى حضرت زهرا عليهاالسلام به اميرالمؤ منين عليه السلام كمك مى كرده و شكل تابوتهاى كنونى

از پشنهاد او مى باشد. چون در گذشته شايد هنوز هم در بعضى جاها هست ، جنازه را روى چند چوب مى گذاشتند

و به سوى مغسل و قبرستان مى بردند. ) دختر عميس ‍ فرمود:اسماء! من اين عمل را زشت مى دانم كه (جنازه را

روى چهار چوب مى گذارند و پارچه اى روى جناره زنان مى اندازند، به سوى قبرستان مى برند) زيرا اندام او از زير

پارچه نمايان است و هر كسى از حجم و چگونگى او آگاه مى شود.اسماء گفت :من در حبشه چيزى ديدم ، اكنون

شكل آن را به تو نشان مى دهم . آنگاه چند شاخه تر خواست . شاخه ها را خم كرد و پارچه اى روى آنها كشيد. به

صورت تابوت كنونى درآورد حضرت زهرا عليهاالسلام فرمود:

- چه چيز (تابوت ) خوبى است . زيرا جنازه اى كه در ميان آن قرار گيرد تشخيص داده نمى شود كه جنازه زن است ، يا

جنازه مرد.  بحارالانوار جلد 43، صفحه 189 آرى زهراى اطهر راضى نبود پس از مرگ نيز نامحرمى حجم بدان او را ببيند.

حضرت رسول (ص) از اصحاب پرسید : در چه حالی زن به خدا نزدیک تر است ؟ اصحاب جواب نتوانستند بدهند ، چون

فاطمه علیهاالسلام این مطلب را شنید عرض کرد که نزدیکترین حالات زن به خدا آن است که ملازم خانه خود باشد و

بیرون از خانه نشود ، حضرت محمد (ص) فرمود : فاطمه پاره تن من است.   منتهی الآمال ( شیخ عباس قمی ره )

جلد 1 صفحه 162

 

السلام علیک یا فاطمة الزهرا (سلام الله علیها).

 

امروز روز هفتم ربیع الاول است .

چند نفر اطلاع دارند که امروز چه روزی است ؟؟؟

آری امروز همان روزی است که تنها هفت روز

از رحلت پیامبر اعظم (ص) گذشته است

و آن ملعون ها (۴۰ نفر) به سمت خانه ی

امیر المومنین حیدر کرار حمله ور شدند .

بمیرم برای مادرم که در دفاع از امام خود

بین درب و دیوار قرار گرفت

آن نامرد (قنفذ) به دستور عمر (لعنة الله علیه )

با قلاف شمشیر به دست حضرت فاطمه زهرا (س) می زد

چه غوغایی شده بود

حضرت امام حسن هم این صحنه ها را می دیدند

ای کاش آن روز من هم بودم و

به جای تو مادر ، من را می زدند

آجرک الله یا بقیة الله

امشب هم عزادار مادرت پهلو شکسته هستی و

هم عزادار پدر بزرگوارتان

دل نوشته :

ای که راه را بر فاطمه بستی میان کوچه ها

گردنت را می شکست آنجا اگر عباس بود

بیاد اون شهدایی که پشت لباس هاشون نوشته بودند :

می روم تا انتقام سیلی زهرا بگیرم

بچه‌های‌ انتقام‌ سیلی‌ زهرا (س‌) سلام‌

كشتى نوح در كربلا.

در طوفان جهانى حضرت نوح عليه السلام ، كشتى نوح در همه زمين ( كه بصورت دريا درآمده بود) گشت تا رسيد به

سرزمين كربلا، حضرت نوح احساس كرد، كشتى درمانده و زمين آن را مى كشد، حضرت نوح به گمان غرق كشتى

ترسيد، و جريان را به خدا عرضه داشت ، جبرئيل بر او نازل شد و گفت : در اين سرزمين حضرت امام حسين عليه

السلام سبط حضرت محمّد خاتم پيامبران (ص ) و فرزند حضرت على خاتم اوصياء عليه السلام را مى كشند.

حضرت نوح عرض كرد، قاتل او كيست ؟ جبرئيل گفت : قاتل او كسى است كه اهل هفت آسمان و زمين او را لعنت

مى كنند، حضرت نوح عليه السلام چهار بار بر قاتل امام حسين عليه السلام لعنت گفت ، آنگاه كشتى به حركت در

آمد، و سرانجام در كوه جودى (در ناحيه شام ) مستقر شد.

داستان از امام حسن مجتبی(ع).

 

روزی امام حسن(ع) هنگام عبور از كوچه‌ای، چند فقیر را دید كه روی خاك

نشسته‌اند و به خوردن نان‌های خرده و خشك مشغولند. آن ها تا امام را دیدند،

گفتند:

بفرما از غذای ما بخور! امام حسن(ع) نزد آن ها رفت و فرمود:

«خداوند متكبران را دوست ندارد.» سپس با آن ها غذا خورد و آن ها را به خانه

خود دعوت كرد. آن ها به خانه امام حسن(ع) آمدند و غذا خوردند. هنگام رفتن

نیز امام حسن(ع) به هر یك لباسی عطا فرمود.

 

نصایح امام علی (ع).

 

(مردى از امام درخواست اندرز کرد) امام علی علیه‌السلام فرمودند:

از کسانى مباش که بدون عمل صالح به آخرت امیدوار است، و توبه را با آرزوهاى دراز به تأخیر مى‌اندازد.

در دنیا چونان زاهدان سخن مى‌گوید، اما در رفتار همانند دنیا پرستان است.

اگر نعمت ها به او برسد سیر نمى‌شود، و در محرومیت قناعت ندارد.

از آنچه به او رسید شکرگزار نیست و از آنچه مانده، زیاده‌طلب است.

دیگران را پرهیز مى‌دهد اما خود پروا ندارد، به فرمانبردارى امر مى‌کند اما خود فرمان نمى‌برد.

نیکوکاران را دوست دارد، اما رفتارشان را دوست ندارد. گناهکاران را دشمن دارد اما خود یکى از گناهکاران است.

و با گناهان فراوان مرگ را دوست نمى‌دارد ، اما در آنچه که مرگ را ناخوشایند ساخت پافشارى دارد.

اگر بیمار شود پشیمان مى‌شود ، و اگر مصیبتى به او رسد به زارى خدا را مى‌خواند.

اگر به گشایش دست یافت مغرورانه از خدا روى بر مى‌گرداند.

نفس به نیروى گُمان ناروا بر او چیرگى دارد، و او با قدرت یقین بر نفس چیره نمى‌گردد.

براى دیگران که گناهى کمتر از او دارند نگران، و بیش از آنچه که عمل کرده امیدوار است.

اگر بى نیاز گردد مست و مغرور شود، و اگر تهى دست گردد، مأیوس و سْست شود.

چون کار کند در آن کوتاهى ورزد، و چون چیزى خواهد زیاده روى نماید.

چون در برابر شهوت قرار گیردگناه را برگزیده، توبه را به تأخیر اندازد، و چون رنجى به او رسد از راه ملت اسلام دورى

گزیند.

عبرت آموزى را طرح مى‌کند اما خود عبرت نمى گیرد، در پند دادن مبالغه مى‌کند اما خود پند پذیر نمى‌باشد.

سخن بسیار مى گوید، اما کردار خوب او اندک است!

براى دنیاى زودگذر تلاش و رقابت دارد اما براى آخرت جاویدان آسان مى‌گذرد.

سود را زیان و زیان را سود مى‌پندارد.

از مرگ هراسناک است اما فرصت را از دست مى‌دهد.

گناه دیگران را بزرگ مى‌شمارد، اما گناهان بزرگ خود را کوچک مى‌پندارد.

طاعت خود را ریاکارانه برخورد مى‌کند.

 

به خاطر توبه گناهكار، باران فرستادم .

 

در زمان حضرت موسى عليه السلام در بنى اسرائيل به جهت نيامدن باران قحطى شد مردم خدمت حضرت موسى

رسيدند و گفتند: براى ما نماز استسقاء (نماز باران) بخوان. حضرت موسى عليه السلام برخواست كه با قوم خود براى

دعاى باران بروند و بيشتر از هفتاد هزار نفر بودند هرچه دعا كردند باران نيامد.

حضرت موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا چرا باران نمى آيد، مگر قدر و منزلت من نزد تو از بین رفته؟

خطاب رسيد: نه، ليكن ميان شما يک نفر است كه چهل سال مرا معصيت مى كند. به او بگو از جمعيت خارج شود تا

باران رحمتم را نازل كنم.

موسى عليه السلام عرض كرد: الهى صداى من ضعيف است، چگونه به هفتاد هزار جمعيت برسد؟

خطاب شد: اى موسى تو بگو من صداى تو را به مردم مى رسانم حضرت موسى به صداى بلند صدا زد: اى كسى كه

چهل سال است معصيت خدا را مى كنى از ميان ما برخيز و بيرون رو كه خداوند به جهت شومى و بدى تو باران

رحمتش را از ما قطع كرده.

آن مرد عاصى برخواست نگاهى به اطراف كرد، ديد كسى بيرون نرفت. فهميد خودش بايد بيرون برود با خود گفت چه

كنم اگر برخيزم و از ميان مردم بروم كه مردم مرا مى بينند و مى شناسند و رسوا مى شوم و اگر نروم كه خدا باران

نمى دهد همانجا نشست و از روى حقيقت توبه كرد و از كرده خود پشيمان شد. يكدفعه ابرها آمده و به هم متصل

شد و چنان بارانى آمد كه تمام سيراب شدند.

موسى عرض كرد: الهى كسى كه از ميان ما بيرون نرفت چگونه شد كه باران آمد؟

خطاب شد: سقيتكم بالذى منعتكم به به شما باران دادم، به سبب آن كسى كه شما را منع كردم و گفتم از ميان

شما بيرون برود.

موسى عليه السلام عرض كرد: خدايا! اين بنده را به من بنما.

خطاب شد: اى موسى آن وقتى كه مرا معصيت مى كرد رسوايش نكردم، حال كه توبه كرده او را رسوا كنم؟ حاشا،

من نمامين و سخن چينان را دشمن مى دارم، خود نمامى كنم؟

منبع: قصص الله یا داستان هایی از خدا، تالیف، احمد و قاسم میرخلف زاده

برخی از فضیلت های زیارت امام حسین علیه السلام در روایات.

 

1) وَ بِإِسْنَادِهِ عَنْ سَیْفِ بْنِ عَمِیرَةَ عَنْ أَبِی‌بَکْرٍ الْحَضْرَمِیِّ عَنْ أَبِی‌جَعْفَرٍ .ع. قَالَ: سَمِعْتُهُ یَقُولُ: مَنْ أَرَادَ أَنْ

یَعْلَمَ أَنَّهُ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ، فَیَعْرِضُ حُبَّنَا عَلَى قَلْبِهِ، فَإِنْ قَبِلَهُ فَهُوَ مُؤْمِنٌ وَ مَنْ کَانَ لَنَا مُحِبّاً فَلْیَرْغَبْ فِی زِیَارَةِ

قَبْرِ الْحُسَیْنِ .ع. فَمَنْ کَانَ لِلْحُسَیْنِ ع زَوَّاراً، عَرَفْنَاهُ بِالْحُبِّ لَنَا أَهْلَ‌الْبَیْتِ وَ کَانَ مِنْ أَهْلِ الْجَنَّةِ وَ مَنْ لَمْ‌یَکُنْ ل

ِلْحُسَیْنِ زَوَّاراً، کَانَ نَاقِصَ الْإِیمَانِ‏.

ابابکر حضرمی می‌گوید:

از امام باقر علیه السلام شنیدم که فرمود: کسیکه بخواهد بداند که از بهشتیان هست، پس محبت ما را بر

دلش ارائه کند، اگر قبول کرد، او مؤمن (=با ایمان) است! و هرکه دوستدار ما باشد، باید به زیارت قبر

حسین .ع. رغبت و میل داشته باشد، که ما زائران حسین .ع. را به “محبت‌داشتن به ما اهل‌بیت”

می‌شناسیم، و چنین کسی، از بهشتیان است! و هرکه زیارت‌کننده حسین علیه السلام نباشد، کم ایمان

است.

 

کتاب «کامل الزیارات»/باب 78/ص 193/حدیث چهارم

2) ازامام صادق علیه السلام روایت شده است که روزیامام حسین علیه السلامدر دامن حضرتد رسول

صلی الله علیه و آله و سلمنشسته بود و حضرت با او بازی می کرد و او را میخنداند.

عایشه گفت: یارسول الله! چه بسیار این کودک را خوش داری!

حضرت فرمود: وای بر تو! چگونه او را دوست ندارم و از او خوشم نیاید در جایی که این فرزند میوه دل و نور

دیده مناست و البته امت من او را خواهند کشت، پس هر کس بعد از شهادتش او را زیارت کند حقتعالی

برای او یک حج از حجهای مرا بنویسد.

عایشه تعجب کرد و گفت: یک حج ازحج های تو؟

حضرت فرمود: بلکه دو حج از حجهای من.

باز عایشه تعجب کردحضرت فرمود: بلکه چهار حج و پیوسته عایشه تعجب می کرد و حضرت بر آن می

افزود تا آنجا که فرمود: نود حج از حجهای من که با هر حجی عمره برده باشد.

منتهی الامال، ج 1، ص 548.

3) از امام محمد باقر علیه السلام روایت شده است که در دوران کودکی امام حسین، پیامبر زیر گلوی او را

می‌بوسید و می‌گریست.

روزی حسین علیه السلام پرسید:«چرا گریه میکنید؟»

پیامبر فرمود:«چون جای شمشیر دشمنانم را بر گلوی فرزند عزیزم می‌بینم

امام حسین علیه السلام پرسید:«ای پدر، آیا من کشته خواهم شد؟»

پیامبرفرمود:«بله. تو و پدر و برادرت همگی کشته خواهید شد»

امام حسین علیه السلام گفت:«قبرهای ما از یکدیگر دور خواهد بود؟»

پیامبر فرمود:«بله، فرزندم»

امام حسین علیه السلام پرسید:«پس چه کسی از امت تو ما را زیارت خواهد کرد؟

پیامبر فرمود:«صدیقان امتم من و تو و پدر و برادرت را زیارت می‌کنند».

منتهی الامال، ج 1، ص 548

ولادت امام موسی کاظم علیه السلام در ابواء.

 


 

 

ابوبصیر گوید: در سال میلاد امام موسی کاظم در معیت امام صادق علیه السلام به حج مشرف شدیم. در بازگشت وقتی در ابواء* مستقر شدیم و در نزد حضرت مشغول غذا خوردن بودیم که

فرتاده حمیده - همسر گرامی آنحضرت که در سفر همراه ما بود - وارد شد و گفت: حمیده می گوید زایمان من نزدیک است و شما قبلا فرموده بودید در خصوص این فرزند شما را مطلع سازم .

حضرت خوشحال و خندان براه افتاد و پس از مدت کوتاهی در حالی که آستین ها را بالا زده بود شاد و خندان وارد شد .
ما گفتیم: خدایت همیشه دهانت را خندان و چشمهایت را روشن بدارد . از حمیده چه خبر؟

امام فرمودند: خداوند حمیده را به سلامت داشت و پسری بمن عطا فرمود که بهترین خلق خداست :
« هو خیر من برأ الله »


  • ابواء روستائی است در نزدیکی مدینه که قبر مادر حضرت رسول الله صلی الله علیه و آله حضرت آمنه سلام الله علیها در آنجاست و بهمین جهت شهرت دارد { تعلیقه بحار 48 ص1 }


منابع:

بحارالانوار ج48 ص2، 3، 4 به نقل از بصائرالدرجات و محاسن برقی

شهادت حضرت رقیه علیهاالسلام.

 

عمه، بابایم کجاست؟

اسارت دشوار و یتیمی دردی عمیق است. یک سه ساله،

چگونه می تواند تمام رنجِ تشنگی و زخم تازیانه اسارت و از

آن بدتر، درد یتیمی را به جان بخرد، آن هم قلب کوچکِ سه

ساله ای که تپیدن را از ضربانِ قلب پدر آموخته و شبی را

بی نوازش او به صبح نرسانده است. امّا… امّا او رقیه حسین

است و بزرگی را هم از او به ارث برده است. رقیه پس از

عاشورا، پدر را از عمه سراغ می گیرد و لحظه ای آرام ندارد،

 با نگاه های کنجکاوش از هر سو ـ تمام عشقش ـ پدرش

را می جوید و سکوتِ عمه، سؤال او را بی جواب می گذارد و او باز هم می پرسد: «عمه، بابایم کجاست؟…»


لحظه های بی قرار:

این جا خرابه های شام، منزل گاه اهل بیت پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم است. رقیه با اسیران دیگر وارد خرابه

می شوند، اما دیگر تاب دوری ندارد. پریشان در جست و جوی پدر است. امشب رقیه، فقط پدر و نوازش های پدر را می

خواهد. امشب رقیه علیهاالسلام است و عمه، امشب رقیه علیه السلام است و سر بابا، امشب ملائک آسمان از غم

دختر حسین علیه السلام در جوش و خروشند، امشب شب وداع رقیه علیهاالسلام و زینب علیهاالسلام است. او در

آغوش عمه، بوی پدر را به یاد می آورد و دستان پر مهر او را احساس می کرد.


گل نازدانه پدر:

رقیه …رقیه نجیب! ای مهتاب شب های الفت حسین! ای مظلوم ترین فریاد خسته! گلِ نازدانه پدر و انیس رنج های

عمه!

رقیه… رقیه کوچک! ای یادگار تازیانه های نینوا و سیل سیلی کربلا! دست های کوچکت هنوز بوی نوازش های پدر را

می داد، و نگاه های معصوم و چشمان خسته ات، نور امید را به قلب عمه می تاباند.

رقیه… رقیه صبور! بمان، که بی تو گلشن خزان دیده اهل بیت، دیگر بوی بهار را استشمام نخواهد کرد، تو نوگل

بهشتی و فرشته زمینی، پس بمان که کمر خمیده عمه، مصیبتی دیگر را تاب نخواهد آورد.


غربتِ خرابه:

یا رب امشب چه شبی است. در و دیوار فرو ریخته این خرابه غزل کدامین خداحافظی را می سرایند؟ زینب، این بانوی

نور و نافله های نیمه شب، دستی به آسمان دارد و دستی بر سر رقیه؛ بخواب عزیز برادرم!

باز هم رقیه علیهاالسلام و گریه های شبانه، باز هم بهانه بابا و بی قراری هایش، و این بار شامیان چه خوب پاسخ بی

قراریِ رقیه علیهاالسلام را می دهند و سر حسین علیه السلام را نزد او می آورند.

آن شب، هیچ کس توان جدا کردن رقیه علیهاالسلام را از سرِ بابا نداشت. تو با سرِ بابا چه گفتی؟ چشم های پدر،

کدامین سرود رفتن را برایت خواند که مانند فرشته ای کوچک، از گوشه خرابه تا عرش اعلا پر کشیدی و غربتِ خرابه را

برای عمه به جای نهادی.

 

جوان مريض.

 

مرد صالح و اهل خيرى در كربلا زندگى ميكرد كه فرزندش مرض سختى مى گيرد، هر چه حكيم و دوا مى كند نتيجه

اى نمى گيرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود.

فرزند مريض را به حرم مطهر آورده و به ضريح مى بندد و مى گويد: يا ابوالفضل من ديگه از معالجه اش خسته شدم هر

جا كه بردمش جوابم كردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى اين بچه را بخواه …

صبح روز بعد يكى از دوستانش پيش او ميآيد و ميگويد: براى شفاى بچه ات ديشب خواب ديدم ، گفت : چه خوابى

ديدى ؟گفت : خواب ديدم كه آقا قمر بنى هاشم علیه السلام براى شفاى فرزندت دعا ميكرد و از خدا شفاى او را مى

خواست .در اين بين ملكى از طرف رسول خدا ص خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا ص مى

فرمايد: عباسم درباره شفاى اين جوان شفاعت نكن ، زيرا پيمانه عمر او تمام شده و مرگش رسيده .

حضرت به آن ملك فرمود: تشريف ببريد به حضرت رسول الله بفرمائيد: عباس بن على سلام مى رساند و مى گويد: به

وسيله شما از خدا تقاضاى شفاى اين مريض را مى كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنايت قرار دهيد.

ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .

كه اجل او رسيده .

باز آقا قمربنى هاشم علیه السلام سخنان خود را تكرار فرمود، اين گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك

حرف قبليش را ميزد آقا ابوالفضل علیه السلام فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانيد و بگوئيد مرا ابوالفضل مى

گويند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به اين شهرت نمى شناسند؟

مردم بخاطر اين اسم به من متوسل مى شوند و بوسيله من شفاى مريض هايشان را از خدا مى خواهند حالا كه

اينطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگيرد تا مردم ديگر مرا باب الحوائج نخوانند.

تا اين پيام به حضرت پيغمبر ص رسيد حضرت تبسمى نمود و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن كند تو

هميشه باب الحوائجى و براى هركس كه ميخواهى شفاعت كن و خداوند متعال ببركت تو اين بچه را شفا فرمود.


فقط روضه ابوالفضل.

حضرت حجة الاسلام والمسلين حاج آقاى نمازى از قول حاج آقاى مولانا از

مداحين بااخلاص اصفهان نقل فرمودند: هر سال ايام عاشورا براى تبليغ به آبادان

مى رفتيم ، يكسال يك آقا سيدى كه ظاهراً اهل گلپايگان يا از شهر ديگرى بود،

با ما همراه شد، تا اينكه دهه محرم تمام و وقت رفتن گرديد، ديدم خيلى

ناراحت است .

رفتم جلو و گفتم : آقا سيد چرا ناراحتى ؟! گفت : حقيقتش ما ايّام محرم توى

شهرمان روضه خوانى داشتيم ، ولى امورات ما نمى گذشت ، امسال خانواده

به ما پيشنهاد دادند كه به خوزستان بيايم تا شايد بتوانم از طريق تبليغ در

شهرستان ديگر وضعمان را تغيير دهيم .

اينجا هم چيزى برايمان نداشت و دست خالى دارم برمى گردم و نمى دانم

جواب زن و بچّه هايم را چه بدهم .

آقايى كه مسئول كار ما بود، فرمود: بليط برايتان مى گيرم و يك مقدار هم پول

دادند، امّا اين جواب كار را نمى داد، آقا سيد ناراحت و سر در گريبان بود، كه يك

وقت يك سيد عربى آمد و به او فرمود: آيا روضه مى خوانى ؟ گفت : بله ، ولى

بليط برگشت دارم .

فرمود: بليطت را عوض مى كنيم ، گفت : دست شما درد نكند. در اين هنگام

سيد عرب دست او را گرفت و برد.

بقيه داستان را از زبان خودش نقل ميكنم : گفت :

مرا از اين طرف شط به طرف ديگر شط برد، و از روى پل كوچكى عبور كرديم به

نخلستان رسيديم ، مرا وارد يك حسينيّه بزرگى كردند كه جمعيّت زيادى در آنجا

آمده بودند، و آقا سيدى هم براى آنها نماز مى خواند، و همه افراد آنجا سيد

بودند و به من گفتند: فقط روضه اباالفضل علیه السلام را بخوان ، من هم صبح و

ظهر و شب براى اينها روضه حضرت اباالفضل مى خواندم ، تا اينكه دهه تمام

شد.

وقتى كه مى خواستم بيايم ، جعبه اى با يك بسته پارچه برايم آوردند. و بعد

فرمودند: اين ها نذر آقا اباالفضل (ع) است و كليدش را هم به من دادند، من با

خودم گفتم : شايد مثلاً 100 تومان يا 200 تومان است ، ولى وقتى باز كردم ،

ديدم جعبه پر از پول است . امّا به من گفتند: اينجا همين يك دفعه بود، ديگه

اينجا را پيدا نمى كنى ، اين دو تا بقچه را هم ببر براى دو تا دخترهايت كه

خانمت گفته بود: براى دخترهايمان چيز مى خواهيم .

بعد كه به منزل آمدم ، خانمم به من گفت : همان آقايى كه بقچه ها و پولها را

به تو داده بودند به من گفته بودند: مَرْدَتْ را اين طرف و آن طرف نفرست ما

خودمان كارتان را سر و سامان مى دهيم .

هم اكنون اين آقا وضع زندگانيش عالى است .

کرامات حضرت اب الفضل العباس (ع)

 

 

 

 

مرد صالح و اهل خيرى در كربلا زندگى ميكرد كه فرزندش مرض سختى مى گيرد، هر چه حكيم و دوا مى كند نتيجه

اى نمى گيرد، آخرالامر متوسل به ساحت مقدس حضرت قمربنى هاشم ابوالفضل العباس علیه السلام مى شود.

فرزند مريض را به حرم مطهر آورده و به ضريح مى بندد و مى گويد: يا ابوالفضل من ديگه از معالجه اش خسته شدم هر

جا كه بردمش جوابم كردند، تو باب الحوائجى و از خدا شفاى اين بچه را بخواه …

صبح روز بعد يكى از دوستانش پيش او مي آيد و ميگويد: براى شفاى بچه ات ديشب خواب ديدم ، گفت : چه خوابى

ديدى ؟گفت : خواب ديدم كه آقا قمر بنى هاشم علیه السلام براى شفاى فرزندت دعا ميكرد و از خدا شفاى او را مى

خواست .در اين بين ملكى از طرف رسول خدا( ص) خدمت آن حضرت مشرف شد و گفت : حضرت رسول خدا (ص )

مى فرمايد: عباسم درباره شفاى اين جوان شفاعت نكن ، زيرا پيمانه عمر او تمام شده و مرگش رسيده .

حضرت به آن ملك فرمود: تشريف ببريد به حضرت رسول الله بفرمائيد: عباس بن على سلام مى رساند و مى گويد: به

وسيله شما از خدا تقاضاى شفاى اين مريض را مى كنم و درخواست دارم كه او را مورد عنايت قرار دهيد.

ملك رفت و برگشت و همان سخن قبل را گفت .

كه اجل او رسيده .

باز آقا قمربنى هاشم علیه السلام سخنان خود را تكرار فرمود، اين گفتگو سه مرتبه تكرار شد. مرتبه چهارم كه ملك

حرف قبليش را ميزد آقا ابوالفضل علیه السلام فرمود: برو سلام مرا به رسول الله برسانيد و بگوئيد مرا ابوالفضل مى

گويند: مگر خداوند مرا باب الحوائج نخوانده است ؟ مگر مردم مرا به اين شهرت نمى شناسند؟

مردم بخاطر اين اسم به من متوسل مى شوند و بوسيله من شفاى مريض هايشان را از خدا مى خواهند حالا كه

اينطور است پس اسم باب الحوائجى را از من بگيرد تا مردم ديگر مرا باب الحوائج نخوانند.

تا اين پيام به حضرت پيغمبر ص رسيد حضرت تبسمى نمود و فرمود: برو به عباسم بگو خدا چشم ترا روشن كند تو

هميشه باب الحوائجى و براى هركس كه ميخواهى شفاعت كن و خداوند متعال ببركت تو اين بچه را شفا فرمود.

فضائل وخصوصیات والای امام سجادع فضائل و خصوصیات والای امام سجاد (ع) .

 

اسم مبارک آن بزرگوار علی است و مشهورترین القاب آن حضرت زین العابدین و سجّاد است و مشهورترین کنیة او

ابامحمد و ابوالحسن است. مدّت عمر آن بزرگوار مثل پدر بزرگوارش پنجاه و هفت سال است زیرا پانزدهم جمادی الاول

سال سی و هشت از هجرت به دنیا آمد. تولد آن بزرگوار دو سال قبل از شهادت امیرالمؤمنین (ع) است و تقریباً بیست و سه سال به پدر بزرگوار زندگی کرد. پس مدت امامت آن بزرگوار سی و چهار سال است.

حضرت سجّاد (ع) پدری چون حسین دارد و مادرش دختر یزدگرد پادشاه ایران است که دست عنایت حق بطور خارق

العاده این دختر را به امام حسین می رساند. شرافت این زن آن است که مادر نه نفر از ائمة طاهرین می شود و

چنانچه حسین (ع) اب الائمه است. این زن نیز ام الائمه است. و اما از نظر فضایل انسانی: امام سجّاد (ع) گرچه با

اهل بیت علیهم السلام وجه اشتراک در همة فضایل دارند و هیچ فرقی میان آنان از نظر صفات و فضایل انسانی

نیست، اما از نظر گفتار و کردار شباهت تامّی به جدشان امیرالمؤمنین علیه السلام دارد.

ایمان امام سجاد (ع)

امیرالمؤمنین (ع) در دعای صباح می گوید: یا من دل علی ذاته بذاته.

«ای کسی که برهان وجود خود هستی.»

حضرت سجّاد نیز در دعای ابوحمزة ثمالی می گوید: بک عرفتک وانت دللتنی علیک وعوینی الیک ولولا انت لم أدرما انت.

«تو را به خودت شناختم و تو دلالت نمودی مرا بر خودت و دعوت نمودی به خودت و اگر نبودی، ترا نمی شناختم.»

این گونه کمات منتهای ایمان را می رساند و این همان ایمان شهودی است که امیرالمؤمنین می فرماید: لو کشفت

لی الغطاء ما ازددت یقینا.

«اگر بر فرض محال ممکن بود خدا را بر این چشم ظاهری دید و می دیدم بر یقین من که الآن به ذات مقدس حق دارم

افزوده نمی شد.».

علم امام سجّاد (ع)

اگر امیرالمؤمنین علیه السلام می گوید: «از من بپرسید هرچه می خواهید که به خدا قسم تمام وقایع را تا روز قیامت

می دانم، حضرت سجاد نیز می گوید: «اگر نمی ترسیدم که مردم در حق ما غلوّ کنند، وقایع را تا روز قیامت می

گفتم.»

تقوای امام سجاد (ع)

امیرالمؤمنین علیه السلام می فرمود: والله لو اعطیت الاقالیم السبعة وما تحت افلا کها علی ان اعصی فی نملة اسلب ها جلب شعیرة ما فعلت.

«به خدا قسم اگر تمام عالم هستی را به من دهند که به مورچه ای ظلم کنم و بیجهت پوست جوی را از دهان آن بگیرم، نمی کنم.»

حضرت سجّاد نیز می فرمود:

تعصی الاله وانت تظهر حبّه

هذا لعمری فی الفعال بدیع

لو کنت تظهر حبه لأطعته

ان المحب لمن یحب مطیع


«خداوند را معصیت می کنی و ادعا می کنی که او را دوست داری. به جان من این ادعا از عجایب امور است. اگر راستی خدا را دوست داشتی او را اطاعت می کردی، زیرا محّب همیشه مطیع محبوب است.»

در این اشعار نیز امام سجاد می گوید محال است که خداوند را معصیت کنم، زیرا او را دوست دارم.

عبادت امام سجاد (ع)

دربارة امیرالمؤمنین گفته شده است که روزها به ایجاد باغ و قنات برای فقرا و محتاجین مشغول بود، و تا به صبح

عبادت می کرد. حضرت سجّاد نیز چنین بود چه بسیار باغها و قنوات که به دست ایشان برای دیگران آباد یا ایجاد شد.

عبادت و سجدة او به حدی بود که به زین العابدین و سجّاد ملقّب شد.

از رسول اکرم روایت شده که روز قیامت خطاب می شود: «کجا است زین العابدین؟» و می بینم که فرزندم علی بن

الحسین جواب می دهد و می آید. از امام باقر روایت شده که: «پدرم را می دیدم که از کثرت عبادت پاهای او ورم

کرده، و صورت او زرد، و گونه های او مجروح، و محل سجدة او پینه بسته بود.»

سخاوت، فتوت و رأفت امام سجّاد (ع)

در تاریخ است یکی از کارهای امیرالمؤمنین (ع) اداره کردن فقرا بطور مخفیانه بوده است. امیرالمؤمنین شبها خوراک،

پوشاک و هیزم به خانة بینوایان می برد، و آن بینوایان حتی نمی دانستند که چه کسی آنها را اداره می کند. همچنین میان مورخین مشهور است که امام سجاد (ع) چنین بوده است.

راوی می گوید: در محضر امام صادق (ع) بودیم که از مناقب امیرالمؤمنین (ع) صحبت شد و گفته شد هیچ کس قدرت

عمل امیرالمؤمنین را ندارد و شباهت هیچ کس به امیرالمؤمنین، بیشتر از علی بن الحسین نبوده است که صد خانواده

را اداره می کرد. شبها گاهی هزار رکعت نماز می خواند.»

از طریق اهل تسنن روایت شده است که چون حضرت سجاد شهید گشت روشن شد که آن حضرت صد خانواده را

بطور مخفی اداره می کرده است.

زهد امام سجّاد (ع)

چنانچه امیرالمؤمنین (ع) زاهد به تمام معنی بوده است و دلبستگی به مالی و به کسی جز به خدای متعال نداشته

است. همچنین بوده است امام سجاد (ع). لذا به اصحاب خود سفارش می فرمود: اصحابی، اخوانی، علیکم بدار

الآخرة ولا اوصیکم بدار الدنیا فانکم علیها وبها متمسکون اما بلغکم ان عیسی علیه السلام قال للحواریین. الدنیا قنطرة

فاعبروها ولا تعمروها. وقال: من یبنی علی موج البحر داراً؟ تلکم الدار الدنیا ولا تتخذوها قراراً.

«ای یاران من، برادران من، مواظب خانة آخرت باشید من سفارش دنیا را به شما نمی کنم زیرا شما بر آن حریص

هستید و به آن چنگ زده اید. آیا نشنیده اید که حضرت عیسی به حواریون می گفت: دنیا پل است، از روی آن بگذرید و

به تعمیرش نپردازید! چه کسی روی موج آب خانه می سازد؟ موج دریا این دنیا است، به آن دلبستگی نداشته باشید.»

شجاعت امام سجّاد (ع)

 

شجاعت امیرالمؤمنین (ع) زبانزد خاص و عام است. و اگر گفتار امام سجاد (ع) را در مجلس ابن زیاد و در مجلس یزید و

مخصوصاً خطبة آن بزرگوار را در مسجد شام در نظر بگیریم شجاعت این بزرگوار نیز بر ما روشن می شود.

امیرالمؤمنین شجاعت خود را در میدان برای افرادی مثل عمروبن عبدود و مرحب خیبری به کار می برد و فرزند گرامی

او امام سجّاد، شجاعت را در مجلس ابن زیاد و مجلس یزید و روی منبر در مسجد شام به کار برده است.

سیاست امام سجّاد (ع)

امیرالمؤمنین به اقرار همة مورخین از سنّی و شیعه پاسدار اسلام بود و رأی و تدبیر او فوق العاده مفید بود، چنانکه

عمر بیشتر از هفتاد مورد گفته است: لولا علی لهک عمر، یعنی: «اگر علی نبود عمر هلاک شده بود.»

امام سجاد علیه السلام در مدت سی و پنج سال پاسدار شیعه بود. مورخین معتقدند که تدبیر امام سجّاد، مدینه را و

بسیاری از شیعیان را از دست کسانی چون یزید و عبدالملک مروان نجات داد.

حلم امام سجاد (ع)

دربارة امیرالمؤمنین گفتاری نقل شده و ایشان فرمودند: «برآدم بیخردی گذشتم که به من بد می گفت. از او صرف نظر

کردم گویی که او حرفی نزده است.» دربارة امام سجاد نیز گفتاری نقل شده است و ایشان فرمودند: «بر کسی

گذشتم که به من بد می گفت. بدو گفتم که اگر راست می گویی خداوند متعال مرا رحمت کند، و اگر دروغ می گویی

خدا تو را بیامرزد!»

تواضع امام سجاد (ع)

آن حضرت با فقرا می نشست، با آنان غذا می خورد، از آنان دلجویی می کرد، به آنان لطف داشت و پناه آنان بود، برای

آنان کار می کرد و از آنان پذیرایی می نمود، و دربارة آنان به دیگران سفارش می کرد.

تاریخ نویسان اقرار دارند که امام سجاد (ع)، دوست داشت فقیران، یتیمان و بینوایان سر سفره‌اش باشند و با آنها

بنشیند، غذا برای آنها آماده کند و حتی غذا در دهن آنان بگذارد.

فصاحت و بلاغت امام سجّاد (ع)

فصاحت به معنی خوب سخن گفتن، مجاز، کنایه، لطایف و مثالها را به کار بردن است. و بلاغت سخن خوب گفتن، بجا

سخن گفتن، از طول کلام بی فایده پرهیز داشتن است. فصاحت و بلاغت امیرالمؤمنین مورد اقرار همه است آنچنانکه

دربارة نهج البلاغه گفته شده:

دون کلام الخالق وفوق کلام المخلوق.

«پایین تر از کلام خالق و بالاتر از کلام مخلوق است.»

امام سجّاد صحیفة کامله سجادیه را به جهان عرضه داشت. صحیفه ای که چون آن نیامده و نخواهد آمد. صحیفه ای

که در ضمن دعا، معارف اسلام، سیاست اسلام، اخلاق اسلام، اجتماعیات اسلام، حقانیت شیعه، حقانیت اهل بیت،

انتقاد از ظلم و ظالم، سفارش به حق و حقیقت، و بالاخره یک دوره معارف اسلامی را آموزش می دهد. صحیفه ای که

محققین اسم آن را اخت القرآن، انجیل اهل بیت، زبور آل محمد نهاده اند. صحیفه ای که ابلهی با فصاحت ادعا کرد که

می تواند چون آن بیاورد چون قلم به دست گرفت و نتوانست، دق کرد و مرد.

جهاد امام سجاد (ع)

امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگترین مجاهد اسلام است که توانست اسلام را از دست کفار و مشرکین نجات دهد.

ولی فرزندش امام سجّاد گرچه در کربلا کشته نشد اما وجودش، بقایش و اسارتش عامل بقای اسلام بوده است. قیام

ابی عبدالله الحسین (ع) درختی بود که در کربلا کاشته شد و آبیاری و به ثمر رساندن و نگاهداری از آن به دست امام

سجاد (ع) به دست زینب کبری انجام گرفت.

تدبیر امام سجاد در اسارت، گریه های امام سجاد در مدینه، نوحه خوانی و روضه خوانیهای آن حضرت در مدت سی و

پنج سال سخنرانیش، به موقع جهادی بود فوق العاده مفید و ثمربخش که تحلیل سیاسی تاریخ، این مطالب را نشان

می دهد.

مصايب زينب (س ) در روز عاشورا.

 

از شيخ بزرگوار ((جعفر بن محمد نما)) در كتاب ((مثيرالاحزان )) و او از سكينه روايت كرده كه مى فرمود:
در روز نهم محرم آب ما تمام شد و عطش ما شدت نمود. آب از ظرفها و مشكها خشك شده بود. چون من و بعضى از اطفال ما، تشنه شديم ، من به سوى عمه ام زينب رفتم تا او را از تشنگى خود خبر دهم كه شايد آبى ذخيره شده باشد براى ما. پس ديدم كه عمه ام در خيمه نشسته است و برادر شير خوارم بر دامن او است . و آن كودك گاهى مى نشيند و گاهى بر مى خيزد، و مانند ماهى در آب ، در حركت و اضطراب است و فرياد مى كند و عمه ام مى گويد: صبر كن . اى پسر برادر! و كجاست براى تو صبر و حال آنكه بر اين حالت مى باشى . گران است براى عمه تو كه صداى تو را بشنود و نفعى به حال تو نبخشد. چون من اين را شنيدم ، صدا به گريه بلند كردم . زينب گفت ، سكينه ؟ گفتم : بلى .
گفت : چرا گريه مى كنى ؟ گفتم : براى عطش برادرم (و احوال خودم را به عمه ام نگفتم كه مبادا اندوه او زياد شود). پس گفتم : اى عمه ! چه مى شود كه به سوى بعضى از عيالات انصار بفرستى ، شايد آنها آبى داشته باشند؟! عمه ام برخاست و آن كودك را گرفت و به خيمه عموهايم رفت و ديد كه آبى ندارند، و بعضى از كودكان ما به دنبال او روانه شدند براى طمع آب . پس در خيمه پسر عموهايم (اولاد امام حسن ) نشست و فرستاد به سوى خيمه اصحاب كه شايد آبى بيابد. پس نيافت . چون از يافتن آب ماءيوس شد، به خيمه خود برگشت ، در حالى كه همراه او قريب به بيست كودك از پسر و دختر بودند. پس شروع كرد به فرياد نمودن . ما هم همه فرياد كرديم . مردى از اصحاب پدرم كه او را ((برير)) مى گفتند (و او را سيد قراء مى گفتند) چون صداى گريه ما را شنيد، خود را بر زمين انداخت و خاك بر سر خود ريخت و به اصحاب خود خطاب كرد: آيا شما را خوش آيند است كه دختران فاطمه بميرند و حال اينكه قائمه شمشيرها در دستهاى ما باشد؟! نه ، قسم به خدا كه بعد از ايشان در زندگى خير نيست ، بلكه بايد پيش از ايشان در حوضهاى مرگ وارد شويم . اى اصحاب من ! هر يك دست يكى از اين كودكان را بگيريم و بر آب هجوم آوريم پيش از اينكه ايشان از تشنگى بميرند و اگر اين قوم با ما مقاتله كنند ما هم با ايشان مقاتله مى كنيم . يحيى بن مازنى گفت : موكلين آب فرات بر قتال ما اصرار خواهند داشت ، اگر اين كودكان را به همراه بريم شايد به ايشان تيرى يا نيزه اى خورد و ما سبب آن شده باشيم . ليكن راءى آن است كه مشكى با خود بر داريم و آن را پر آب كنيم . آن وقت اگر با ما مقاتله كردند ما هم مقاتله كنيم . و اگر كسى از ما كشته شد، فداء دختران فاطمه باشد. برير گفت : اين فكر خوبى است . پس مشكى گرفتند و به جانب آب رفتند و ايشان چهار نفر بودند. چون موكلين آب فرات مشاهده نمودند گفتند كه شما باشيد تا ما رئيس خود را خبر دهيم ميان برير و رئيس ايشان قرابتى بود. پس چون او را خبر دادند گفت : ايشان را راه دهيد تا آب بياشامند چون داخل آب شدند و سردى آب را احساس كردند صدا به گريه بلند نموده گفتند: خدا لعنت كند ابن سعد را كه از اين آب جارى به جگر آل پيغمبر قطره اى نمى رسد. برير گفت : پشت سر خود را نگاه كنيد و تعجيل كنيد و آب برداريد كه دلهاى اطفال حسين از تشنگى گداخته است و شما نياشاميد تا جگر اولاد فاطمه سيراب شود. ايشان گفتند: قسم به خدا برير! ما آب نمى آشاميم تا دلهاى اطفال حسين سيراب شود. شخصى از موكلين فرات اين حرف را شنيد و گفت : شما خود داخل آب شديد، اين برايتان كافى نيست كه براى اين خارجى آب مى بريد؟ قسم به خدا كه اسحاق را از اين كار باخبر مى كنم برير گفت : اى مرد كتمان كن امر ما را. پس برير به نزديك او رفت تا او را گرفته باشد كه خبر به اسحاق نرسد. آن مرد فرار كرد و اسحاق را خبر كرد. او گفت : سر راه را برايشان بگيريد و ايشان را بياوريد به نزد من ، و اگر ابا كردند با ايشان مقاتله كنيد. پس سر راه را بر برير و اصحاب او گرفتند. مقاتله اى بين ايشان در گرفت و برير شروع به موعظه نمود. صداى او به گوش امام حسين (ع ) رسيد. چند نفر فرستاد كه او را يارى كنند. پس ايشان رفتند و موكلين فرار كردند و آب را آوردند. اطفال به يك دفعه بر سر آب جمع شدند و شكمها و سينه ها را بر مشك گذاشتند، كه ناگاه بند مشك باز شد و آب بر زمين ريخت كودكان به يك دفعه به فرياد آمدند برير به صورت خود زد و گفت : والهفاه بر جگر دختران فاطمه (س )
(82)



 

 

زمین کربلا.

 



 در مصيبت حضرت سيّد الشهداء(ع ) بنا بر روايات مختلف آنچه به چشم ديده ، و ديده نمى شود گريسته اند.

در جريان هبوط حضرت آدم عليه السلام مى باشد كه آن حضرت پس از ترك اولى كه در بهشت انجام داد از بهشت

رانده و بر زمين فرستاده شد، محل هبوط آدم عليه السلام در مكّه معظّمه بوده است و در روايات مى باشد كه حضرت

آدم عليه السلام بخاطر آن گناه يا ترك اولى بسيار گريست و از گناه خود توبه كرد.

و همچنين مفارقت از همسرش حوّا نيز به غصّه او افزوده بود، بنابراين حضرت آدم عليه السلام بر روى زمين حركت كرد

و بيابانها و دشتها را زير پا گذاشت تا گذار حضرت آدم عليه السلام به سرزمين كربلاى پر بلا افتاد، كدام كربلا آن

كربلايى كه تا حضرت سيّدالشهداء به آن سرزمين وارد شد و ديگر مركب او حركت ننمود بنابر روايات سه مركب عوض

كردند ولى مركب حركت ننمود.

خلاصه آنكه حضرت آدم وقتى به آن سرزمين رسيد، ملاحظه كرد كه گرد غم و غبار، ناراحتى وهمّ و غم در وجودش

پديدار شد و قلبش به تنگ آمد، تا رسيد به آنجايى كه شمع فروزان پيامبر (ص ) خاموش گشته بود، يعنى تا به قتلگاه

حضرت سيّد الشهداء (ع ) رسيد، قدمش به سنگى برخورد كرد و افتاد - و بر اثر اصابت سرش به زمين - خون از سر

حضرت آدم جارى شد، حضرت آدم عليه السلام ناراحت شد و سر به آسمان برداشت كه ، بار الها آيا گناه تازه اى

مرتكب شده ام كه مرا اينگونه مجازات مى كنى ؟ خدايا من تمام عالم را گشتم و چنين بلائى بر سرم وارد نشد، حال

آنكه در اينجا چنين عقوبت مى شوم !

از جانب پروردگار عالم ندا آمد كه اى آدم از جانب تو گناهى سر نزده است لكن اين همانجايى است كه :

يقتل فى هذه الارض ولدك الحسين عليه السلام ظلما

يعنى اين همانجايى است كه فرزندت حسين عليه السلام بر اثر ظلم شهيد مى شود، و خداوند روضه سيّد الشهداء

را خواند و حضرت آدم عليه السلام بر مصائب آن حضرت گريست ، قربان مظلوميّتت حسين جان كه آدم با يك سر

شكستن آنگونه به خدا شكايت مى كند، حال آنكه تو با آن همه مصيبت مى فرمايى :

رضا بقضائك و تسليما لامرك لا اله غيرك و لا معبود سواك

حضرت آدم عرض كرد: خدايا آن حسين كه در اين جا شهيد مى شود، ايكون نبيّا؟ پيامبر مى باشد؟

وحى نازل شد كه اى آدم او پيامبر نيست ، لكن نوه پيامبر آخرالزمان و فرزند دختر آن پيامبر(ص ) فاطمه زهرا مى

باشد. پس با رهنمايى جبرئيل چهار مرتبه بر قاتلين حضرت سيّد الشهداء(ع ) لعن فرمودند.

دلیل شش گوشه بودن ضریح امام حسین(ع)

 

چرا برخلاف ضریح و مرقد امان دیگر، ضریح مرقد مطهر سیدالشهدا(ع) شش گوشه ساخته شده است.

در این باره روایت های گوناگونی وجود دارد. اما مجموع این روایت ها و آن چه نزدیک تر به منطق به نظر می رسد، آن

چیزی است که شیخ مفید(ره) در کتاب «الارشادات» آورده است. او در بخشی از این کتاب نام ۱۷ نفر از شهدای بنی

هاشم در روزعاشورا را ذکر کرده و نوشته است:«آنان پایین پای آن حضرت در یک قبر (گودی بزرگ) دفن شدند و هیچ

اثری از قبر آنان نیست و فقط زائران با اشاره به زمین در طرف پای امام ـ علیه السّلام ـ آنان را زیارت می‌کنند و علی بن

الحسین ـ علیهم السّلام ـ (علی اکبر) از جملة آنان است.برخی گفته‌اند: محل دفن علی اکبر نسبت به قبر امام

حسین ـ علیه السّلام ـ نزدیک‌ترین محل است.»

در بعضی از روایات دیگر از جمله کتاب «کامل الزیارات» جعفر بن محمد قمی هم آمده است: «امام سجاد ـ علیه

السّلام ـ (با قدرت امامت و ولایت) به کربلا آمد و بنی‌اسد را سرگردان یافت، چون که میان سرها و بدن‌ها جدایی

افتاده بود و آنها راهی برای شناخت نداشتند، امام زین العابدین ـ علیه السّلام ـ از تصمیم خود برای دفن شهیدان خبر

داد، آن گاه به جانب جسم پدر رفت، با وی معانقه کرد و با صدای بلند گریست، سپس به سویی رفت و با کنار زدن

مقداری کمی خاک قبری آماده ظاهر شد، به تنهایی پدر را در قبر گذاشت و فرمود: با من کسی هست که مرا کمک

کند و بعد از هموار کردن قبر، روی آن نوشت: «هذا قبر الحسین بن علی بن ابی طالب الّذی قتلوه عطشاناً غریباً»؛

این قبر حسین بن علی بن ابی طالب است، آن حسینی که او را با لب تشنه و غریبانه کشتند.

پس از فراغت از دفن پدر به سراغ عمویش عباس ـ علیه السّلام ـ رفت و آن بزرگوار را نیز به تنهایی به خاک سپرد.

سپس به بنی‌اسد دستور داد تا دو حفره آماده کنند، در یکی از آنها بنی‌هاشم و در دیگری سایر شهیدان را به خاک

سپردند، نزدیک‌ترین شهیدان به امام حسین ـ علیه السّلام ـ فرزندش علی اکبر ـ علیه السّلام ـ است؛ امام صادق ـ

علیه السّلام ـ در این باره به عبدالله بن حمّاد بصری فرموده است: امام حسین ـ علیه السّلام ـ را غریبانه کشتند، بر او

می‌گرید کسی که او را زیارت کند غمگین می‌شود و کسی که نمی‌تواند او را زیارت کند دلش می‌سوزد برای کسی

که قبر پسرش را در پایین پایش مشاهده کند.

بنابراین به نظر می رسد گوشه های اضافی ضریح مطهر امام حسین(ع) محل دفن پسر بزرگ ایشان یعنی حضرت

علی اکبر(ع) باشد و محل دفن نوزاد شش ماهه اباعبدالله الحسین(ع) یعنی علی اصغر(ع) نیز روی سینه پیکر مطهر

امام حسین(ع) باشد.

حلم وبردباری.

یك نفر از اهل شام وارد مدینه شد، حضرت مجتبی ـ علیه السّلام ـ را

دید كه بر مركبی سوار است و چون تحت تأثیر تبلیغات منفی بنی‌امیه

علیه اهل بیت قرار گرفته بود، شروع به ناسزا گفتن كرد، او اسائه ادب

می‌كرد، امام ـ علیه السّلام ـ هم چیزی نمی‌گفت. تا وقتی كه مرد

شامی آرام شد.

حضرت مجتبی ـ علیه السّلام ـ كه درد او را می‌دانست بر او سلام كرد

پس از لبخندی فرمود: گمان می‌كنم غریب هستی، شاید امر بر تو

مشتبه شده است اگر بخواهی گذشت كنیم از تو گذشت می‌كنیم، اگر

از ما چیزی بخواهی به تو می‌دهیم، اگر راهنمایی بخواهی راهنمائیت

می‌كنیم، اگر از ما مركبی بخواهی برای تو مركب می‌دهیم، اگر گرسنه

باشی، سیرت می‌گردانیم، اگر عریان باشی لباست می‌دهیم، اگر

محتاج باشی بی‌نیازت می‌كنیم، و اگر حاجتی داشته باشی آن را بر

می‌آوریم و تا در مدینه هستی اگر در خانه ما مهمان باشی برای تو بهتر

خواهد بود، چون منزل ما وسیع و امكانات ما بسیار و موقعیت ما

گسترده است.

مرد شامی از شنیدن این سخنان به گریه افتاد، سپس گفت: گواهی

می‌دهم كه تو خلیفه خدا در روی زمین هستی، خدا داناتر است كه

رسالت خود را در كجا قرار بدهد، تو و پدرت مبغوضترین خلق در نزد من

بودید ولی فعلاً محبوبترین خلق خدا در نزد من هستید.

سپس آن مرد وسائل خویش به خانه آن حضرت آورد و تا در مدینه بود

میهمان آن حضرت بود و بر محبت اهلبیت ـ علیهم السّلام ـ معتقد شد.

عنایت امام رضا(ع)به مرد نابینا

 

 

شب تولد آقا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به

داخل حرم آقا مي‌رساندند. تعدادي هم كه زيارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج

مي‌شدند. ما؛ يعني من و اكبر هم، بعد از يك ساعتي معطلي، زيارت مان را انجام داديم و

خوشحال و خشنود از حرم خارج شديم. هنوز من در حال و هواي ضريح آقا بودم كه صداي اكبر،

رشته افكارم را پاره كرد. «علي جون، مواقعي يه گشتي اين اطراف بزنيم؟» پيشنهاد خوبي

بود به همين خاطر بي‌مقدمه گفتم: «باشه، موافقم، اما يادت باشه ساعت 8 با، بابا و مامان

قرار داريم …».

نترس پسر جون، تازه ساعت شش، دو ساعت ديگر وقت داريم.

بعد از گفتن اين حرف، شروع به قدم زدن در خيابان كرديم، از جلوي هر مغازه كه رد مي‌شديم

با دقت به ويترين نگاه مي‌كرديم تا ببينيم آيا چيز به درد بخور و ارزاني وجود دارد كه براي

دوستانمان به عنوان سوغاتي بخريم يا نه، همين طور كه جلوي ويترين يكي از مغازه‌ها

ايستاده بوديم و

محو تماشاي اجناس داخل ويترين مغازه بوديم، ناگهان چيزي به شدت با ما برخورد كرد و هر

دويمان را نقش بر زمين ساخت.

… هنوز هاج و واج روي زمين بوديم كه صداي مهرباني گفت: «آقا معذرت مي‌خواهم و اصلا

حواسم نبود …» وقتي بالاي سرمان را نگاه كرديم، پيرمرد نابينايي را ديديم كه عصاي سفيدي

در دست داشت. به هر حال از روي زمين بلند شديم و گرد و غبار هاي روي لباسها يمان را

تكانديم. پيرمرد هنوز ساكت و بي‌حركت، ايستاده بود. جلو رفتيم و گفتيم: «عيبي ندارد پدر

جان … از اين اتفاقات پيش مي‌آيد …». هنوز صحبتم به درستي تمام نشده بود كه اكبر وسط

حرفم پريد و گفت: چي چي عيبي ندارد … آقا جون حواست كجاست …» اكبر را عقب

كشيدم و گفتم:

«از اين حرفهايت خجالت نمي‌كشي؟ مگر نمي‌بيني پيرمرد بيچاره، نابيناست …»

پيرمرد لبخندي زد و گفت: «خدا شاهد است تقصيري نداشتم. آخه خودتان كه بهتر مي‌دانيد

اينجا خيلي شلوغه و براي من نابينا هم راه رفتن توي همچين جايي خيلي سخته …».

من كه از رفتار اكبر خيلي ناراحت شده بودم، به پيرمرد گفتم: پدرجان شما به دل نگريد … تازه

ما بايد از شما معذرت بخواهيم … راستي شما تو همچين جاي شلوغي چه كار داريد؟»

- پسرم، حقيقتش مي‌خواهم برم داخل حرم آقا، خدا مي‌دونه كه به عشق آقا از اون ور ايران پا

شدم اومدم اينجا. ولي دو ساعت هر كاري مي‌كنم نمي‌توانم داخل حرم برم.

- اينكه ديگر مشكلي نيست … خودمان شما را داخل حرم مي‌بريم.

- الهي پير شين، الهي خير از جووني‌تون ببينيد.

دست پيرمرد را گرفتم و به همراه اكبر، دوباره به طرف حرم راه افتاديم. اكبر هنوز از دست

پيرمرد ناراحت بود، اما همين كه به داخل حرم رسيديم، لبخند موذيانه‌اي روي لبانش نقش

بست. زود پريد جلو و دست پيرمرد را گرفت و گفت: «محمد جان، بگذار خودم آقا را به داخل

صحن ببرم».

از رفتار اكبر خيلي تعجب كردم، اما تعجبم موقعي بيشتر شد كه ديدم اكبر پس از عبور از يكي

از حياط هاي حرم به طرف يكي از خروجي‌ها حركت كرد. اصلا باورم نمي‌شد؛ اكبر داشت چه

كار مي‌كرد؟

همين طور كه پيش مي‌رفتيم، يواشكي در گوش اكبر گفتم: «پيرمرد بيچاره را كجا داري

مي‌بري؟ … صحن كه طرف ديگري است … تو داري او را به بيرون حرم مي‌بري …» اكبر گويي

از حرف من ناراحت شده بود، گفت:

- تو كاريت نباشه، من خودم بهتر ميدونم كه دارم چه كار مي‌كنم.

اكبر پيرمرد بيچاره را دوباره از حرم بيرون آورد و با لبخند موذيانه‌اي

گفت: «ببين پدرجان، امشب صحن اصلي را بستند آخه مي‌خواهند غبار روبي كنند؛ به خاطر

همين، الان هيچ كس را توي صحن راه نمي‌دهند.

پيرمرد تا اين حرف را از دهان اكبر شنيد به شدت ناراحت شد و گفت: «يعني امشب

نمي‌تونيم برويم زيارت …»

- چرا نمي‌تونيم … اتفاقا هر كس نتونه، ما مي‌تونيم برويم. آخه پدر من آنجا جزء خدامه … به

خاطر همين، صحن را براي ما باز مي‌كنند … من الان شما را مي‌برم آنجا، آنوقت شما با خيال

راحت، تا صبح زيارت كنيد و مطمين باشيد هيچ كس هم مزاحم تان نمي‌شود.

- پسر جان، خير از جوونيت ببيني، الهي خود آقا اجرت بده.

من كه خيلي از رفتار اكبر ناراحت شده بودم، دست به پشتش زدم و گفتم: «پسر حاليت

هست داري چه كار مي‌كني؟ اينقدر اين پيرمرد بيچاره را اذيت نكن.»

- چند بار تكرار كنم … اين كارها به تو هيچ ربطي نداره.

خيلي دلم به حال پيرمرد سوخت، اما خدا وكيلي، كاري از دست من بر نمي‌آمد … اكبر دو

سال از من بزرگتر بود و من هم به عنوان يك برادر كوچك، مجبور بودم هر چه مي‌گويد گوش

بدهم.

به هر حال با هزار جان كندن از داخل حرم بيرون آمديم. اكبر پيرمرد بيچاره را با سرعت هر چه

تمام‌تر دنبال خود مي‌كشيد و همواره براي گمراه كردن ذهن پيرمرد فرياد مي‌زد: «آقا بريد

كنار … آقا بريد كنار … من

پسر آقاي فلانيم … زود درها را باز كنيد … بگذاريد اين آقا زيارتش را بكند …»

پيرمرد از همه جا بي‌خبر پشت سر هم اكبر را دعا مي‌كرد. به هر حال اين وضعيت ادامه

داشت تا اينكه به يك مغازه رسيديم. مغازه بسته بود و كركره هاي آن را بطور كامل كشيده

بودند. اكبر، آنجا ايستاد و دست پيرمرد را به كركره هاي مشبك مغازه چسباند و گفت:

- بيا پدر جان، اين هم ضريح آقا كه مي‌خواستي …

تا اين حرف را از اكبر شنيدم، بدنم شروع به لرزيدن كرد. پسرك گويي ديوانه شده بود.

به هر حال اكبر پس از اينكه پيرمرد را از جلوي مغازه رها كرد، دست مرا گرفت و به سرعت مرا

با خود به طرف مسافرخانه برد.

وقتي به مسافرخانه رسيديم، هنوز پدر و مادر نيامده بودند. به هر حال سريع خودمان را به

پنجره رسانديم، بله؛ پيرمرد كنار مغازه نشسته بود و زار زار گريه مي‌كرد.

نمي‌دانم صداي چه چيزي باعث شد كه يكدفعه از خواب بپرم. نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 3

 بعد از نيمه شب بود. اتفاقا پدر و مادرم و همچنين اكبر هم از خواب بيدار شده بودند؛ همه ما

هاج و واج مانده بوديم كه سر و صداي چه چيزي ما را از خواب بيدار كرده كه ناگهان توجهمان

به خيابان جلب شد. عده بسيار زيادي از مردم در اطراف مغازه

روبروي مسافرخانه يعني دقيقا همان مغازه‌اي كه ما آن پيرمرد را در آنجا گذاشته بوديم - جمع

شده بودند. من و اكبر به سرعت لباسهاي مان را پوشيديم و خودمان را به مغازه رسانديم.

همه مردم پيرمرد را احاطه كرده بودند و مرتب ذكر يا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام سر

مي‌دادند. به هر زحمتي بوده جمعيت را شكافتيم و توانستيم پيرمرد را براي يك لحظه

مشاهده كنيم. الله اكبر خدايا چه مي‌ديديم؟ پيرمرد كور شفا پيدا كرده بود.

من و اكبر خودمان را از جمعيت بيرون كشيديم و مات و مبهوت به يكديگر نگاه كرديم. اشك در

چشمهايمان جمع شده بود. هيچ كدام قدرت گفتن حتي يك كلمه را نداشتيم؛ همان طور كه

درمانده در وسط پياده رو ايستاده بوديم كه ناگهان صدايي توجه ما را به خودش جلب كرد. دقت

كرديم، صدا، صداي آواز درويش دوره‌گردي بود كه به ما نزديك مي‌شد.

گويي او هم قصد داشت تا صبح به عشق آقا مجنون وار در خيابانها بچرخد و بخواند. او هر چه

نزديكتر مي‌شد، گرم خواندن اشعار خود بود، از كنار ما عبور كرد و من از تمام ابياتي كه

مي‌خواند فقط اين بيت را متوجه شدم.

صورت زيباي ظاهر هيچ نيست

اي برادر سيرت زيبا بيار

 

خاطره ای از شفا گرفتن یک پسر بچه اصفهانی.

سید امیر مشتاقیان یک خاطره دیگر نیز از شبهای کشیک خود در زیر نقار خانه امام رضا(ع) باز

گو می کند و آن شفا گرفتن یک پسر بچه نابینای اصفهانی است.

این خادم حرم مطهر امام رضا (ع) که خود شاهد عینی شفا گرفتن پسر بچه نابینا بوده است

می گوید: یکی از شبها در زیر نقار خانه مشغول به خدمت بودم ،در بین مردم و لوله ای پیچیده

بود که پشت پنجره فولاد یک بچه شفا گرفته است، به اتفاق یکی دو تا از همکاران به قسمت

پنجره فولاد رفتیم،هر زائری که پشت پنجره فولاد بچه ای را بغل داشت،مردم متوجه او می

شدند و فکر می کردند این بچه، همان بچه شفا گرفته است. من یک مرتبه دو تا خانم را دیدم

که از سمت پنجره فولاد به سمت درب خروجی صحن می روند تا از صحن خارج شوند،از

قسمت درب جلوی صحن به سمت خانم ها رفتم به آنها گفتم خانم زیر چادرتان چیست؟

 

او در ادامه می گوید: خانم چادرش را کنار زد و گفت “بچه منه” ،گفتم خانم بچه شما مشکلی

داره که او را زیر چادر گرفته اید؟زن گفت"بچه من نابیناست” و شروع به گریه کردن کرد. من

خیلی تصادفی تسبیح خودم را جلوی صورت بچه گرفتم دیدم بچه در هوا تسبیح منو گرفت. تا

بچه اینکار را کرد این دو خانم شروع کردن به فریاد کشیدن و تقریباً تمام جمعیتی که داخل

صحن بودند متوجه ما شدند و ازدحام زیادی صورت گرفت.

مشتاقیان ادامه داد: بلافاصله بچه را به همراه دوخانم به دفتر شفا یافتگان بردم ، یکی از

دوستان من که بیرون از دفتر بود، منو صدا زد و گفت: ” آقای مشتاقیان اینجا مردم ازدحام کرده

اند، اگر می شود بیایید برای آنها صحبت کنید.” ،من با یک بلندگوی دستی بین جمعیت رفتم

و درحال صحبت کردن برای آنها بودم که یک آقایی از داخل جمعیت صدا زد که: ” آقا اون بچه ای

که بردی بچه منه، بچه منه!"،منم مرد را به دفتر شفایافتگان بردم و از آنجایی که آن دو خانم

نمی توانستند صحبت کنند از مرد خواستم تا ماجرا را توضیح بدهد.

 

این خادم حرم امام رضا(ع) ماجرا را اینگونه از زبان آن مرد تعریف می کند:

 

” من کارمند ذوب آهن اصفهان هستم، بعد از چندسال بچه دار شدیم و متوجه شدیم که پسر

ما مشکل بینایی دارد و به پزشکان متخصص زیادی مراجعه کردیم و همه می گفتند که پسر

شما نابیناست. حتی یک پزشک به ما اینطور گفت که از هر یک میلیون نفر، یک نفر با این

مشکل روبروست و در ایران نیز ۷ نفر این بیماری را دارند.”

“ظهر یک روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بیایم، از آنجاییکه برای

معالجه فرزندم به شهرهای مختلفی مثل تهران، شیراز و … سفر کرده بودیم، مشکل مالی

پیدا کرده بودم و از محل کارم نیز نمی توانستم مرخصی بگیرم، از مدیر قسمتی که در آن

مشغول بکار بودم خواستم تا به من مرخصی بدهد و به اوگفتم” یک دکتری در مشهد به ما

نشان داده اند، می رویم اگر به ما جواب نداد دیگر پیش هیچ دکتری نمی رویم"، در نهایت  ۳

روز مرخصی گرفتم و دیروز از اصفهان با اتوبوس حرکت کردیم و امروز به مشهد رسیدیم، وقتی

وارد مشهد شدیم رفتیم که یک روز مسافرخانه اجاره کنیم که صاحب مسافرخانه هم به ما

گفت"اینهمه راه از اصفهان آمده اید فقط برای یک روز!؟” من به او گفتم “ما فقط یک روز وقت و

مهلت داریم اگر در این یک روز امام رضا(ع) به ما جواب داد که تا آخر عمر غلامی او را خواهم

کرد، اگر جواب نداد که دیگر هیچ جایی نمی توانیم برویم تا جواب بگیریم.”

 

“همان روز وارد حرم شدیم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد

بردم و خودم آمدم کنار سقاخانه ایستادم، به گنبد و پرچم نگاه می کردم و با امام

رضا صحبت می کردم و میگفتم؛ یا امام رضا شما یک آقازاده به نام جوادالائمه

داری، من هم یک پسر دارم که نابیناست، وقتی که پیرشدم این پسر باید عصای

دست من باشد، نه اینکه من دست او را بگیرم.”

 

“هنوز تو این حال و هوا بودم که شما را دیدم که بچه منو به سمت دفتر شفایافتگان می

بردی”

این خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پایان گفت: اگر با دل شکسته از اهل بیت(ع) چیزی

بخواهید، امکان ندارد که اهل بیت(ع) دست شما را خالی رها کنند.

“کبوتری حرم اندیش دیده ام در خویش”

“عروج بال و پری را کشیده ام در خویش”

“وپشت پنجره دلنواز فولادت”

“به استجابت دعایی رسیده ام در خویش”

پیشگویی های حضرت علی (ع) درمورد حضرت مهدی (عج) .

 

یا قومِهذَا إِبانُ وُرودِ کُلِّ مَوعُود ، و دُنُوٍّ مِن طَلعةِ مَا لاَ تَعرفُون. أَلا وإِنَّ مَن أَدرکَها مِنَّا

یَسرِى فِیهَا بِسِراج مُنِیر ، و یَحذُو فِیهَا عَلَىمِثالِ الصَّـالِحِین ، لِیَـحُلَّ فِیهَا رِبقاً ، و یُعتِقَ

فِیهَا رِقَّاً ، ویَصدَعَ شَعْباً ، و یَشعَبَ صَدعاً ، فِى سِترِة عَنِ النَّاس ، لاَ یُـبصِرُالقَائِفُ

أَثَرَهُ ، وَ لَو تَابَعَ نَظَرَهُ . . . »

خطبه 150/ کتاب شریف نهج البلاغه

اى مردم اکنون هنگام فرا رسیدن فتنه هائى است که به شما وعده داده شده; و

نزدیک است برخورد با رویدادهائى که حقیقت آن بر شما ناشناخته و مبهم خواهد

بود. .


دانسته باشید آنکس که از طریق ما ( مهدى موعود منتظر ) به راز این فتنهها پى

برد و آن روزگار را دریابد ، با مشعل فروزان هدایت ره بسپرد ، و به سیره وروش

پاکان و نیکان ( پیامبر و امامان معصوم علیهم السلام ) رفتار نماید ، تا در آنگیر و

دار گره ها را بگشاید ، و بردگانِ در بند ظلم و خودخواهى و ملّت هاى

اسیراستعمار را از بردگى و اسارت برهاند ، توده هاى گمراهى و ستمگرى را

متلاشى وپراکنده سازد ، و حق طلبان را گردهم آورد ، و بدیگر عبارت تشکیلات کفر

و ستم را برهم زند و جدائى و تفرقه اسلام و مسلمانان را تبدیل به یکپارچگى

نموده و سامان بخشد.


این رهبر ( مدتها بلکه قرنها ) در پنهانى از مردم بسر برد و هر چند دیگرانکوشش

کنند تا اثرش را بیابند ، نشانى از رد پایش نیابند.

در این هنگامگروهى از مؤمنان براى درهم کوبیدن فتنه ها آماده شوند ، همچون

آماده شدن شمشیر کهدر دست آهنگر صیقل داده شده.

همینان چشمانشان به نور و فروغ قرآن روشن گردد، موج با شکوه تفسیر قرآن در

گوش دلشان طنین انداز شود ، شامگاهان و صبحگاهانجانشان از چشمه حکمت و

معارف الهى سیراب گردد.

ابن ابى الحدید پیرامون این سخن مى گوید:

جمله « ودُنُوٍّ مِن طَلعةِ مَا لاَ تَعرفُون » کنایه از پیش آمدهاى مهم و رویدادهاى

بىسابقه از قبیل دابة الارض ، دجال ، فتنه ها و کارهاى خارق العاده و وهم انگیز او

،ظهور سفیانى ، و کشتار بیش از حد مردم است.

آنگاه مى نویسد:

امامبا ایراد جمله « أَلا و إِنَّ مَن أَدرکَها » بذکر مهدى آل محمد(ص) پرداخته که

ازکتاب و سنّت پیروى مى کند.

و جمله « فِى سِترة عَنِ النَّاس » بیانگر موضوعپنهانى و غیبت این شخصیت والا

مقام مورد اشاره است.

سپس مى گوید:

این موضوع امامیه را در عقیده مذهبى ( ولادت حضرت مهدى(ع) ) سودى نبخشد;

هرچند که پنداشته اند سخن امام تصریح به گفته آنها درباره غیبت مهدى است;

زیرا جایزاست که خداوند این چنین امامى را در آخر الزمان بیافریند و مدتى در

پنهانى بسر برد، و داراى مبلغین و نمایندگانى باشد که دستورات او را به اجرا در

آورند ، و از آنپس ظهور نماید و زمام کشورها را بدست گیرد و حکومتها را زیر

سلطه خود درآورد و جهانرا مسخر فرماید.

انطباق کلامامیرالمؤمنین(ع) را بر عقیده شیعه درباره حضرت مهدى حجة بن

الحسن العسکرى(ع) وولادت و زنده بودن آن بزرگوار باور نکرده و رد مى کند; و از

سوى دیگر جایز و ممکنمى داند که حضرت مهدى(ع) پس از بدنیا آمدن ، مدتى را

در حال غیبت و پنهانى بسر برد، و نمایندگان و مبلغین از طرف حضرتش به وظائف

محوله دینى پردازند ; آنگاه ظهور کندو رسماً مشغول به کار گردد.





اکنون توجهخوانندگان رابدین نکته جلب مى نماید که ابن ابى الحدید از یکسو

="font-family: tahoma,arial,helvetica,sans-serif;">بدون شکّ این نظریه جز تعصّب ولقمه دور سر گردانیدن ، توجیه دیگرى نمى تواند

داشته باشد ;

چه اگر ممکن باشد که آن حضرت بعد از بدنیا آمدن غایبگردد و . . . پس همان

نظریه اى را ارائه داده است که شیعه مى گوید ، منتها با یکاختلاف غیر اساسى ;

و آن اینکه شیعه معتقد به ولادت امام زمان در سال 256هجرى است ، و این

اعتقاد مبتنى بر دهها حدیث از ناحیه امامان معصوم علیهم السَّـلام، و اعترافات

بیش از یکصد نفر از مورخان و دانشمندان اهل تسنن است که در مقدمهبدانها

اشاره شد.

نیز علامه قندوزى در باب 74 « ینابیع المودّة » این فرازاز کلام امام را بعنوان مهدى

موعود اسلام و مورد نظر شیعه ایراد نمودهاست.

حکایتی جالب در مورد حضرت علی (ع).

  
پیامبر هر موقع می رفت خانه حضرت فاطمه (علیه السلام) همیشه احوال حضرت علی (علیه

السلام) و فرزندان رو

از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) می پرسید و بر می گشت

یه روز که پیامبر (ص) به خانه حضرت رفتند و خواست حال ایشان رو بپسرد

احوال فرزندان و حضرت فاطمه (س) رو پرسید و اسمی از امام علی (ع) نیاوردند !!!!!!!!

پیامبر که می خواست برود ، حضرت فاطمه (س) فرمودند : پدر جان شما همیشه وقتی می

آمدید ابتدا احوال

حضرت علی (ع) رو می پرسیدید ولی امروز احوال علی (ع) رو نپرسیدید ؟؟؟ علت چه بود پدر ؟؟

بچه ها می دونید پیامبر چه گفتند : الله اکبر ،، واقعا دل بده پیامبر (ص) چی گفته

پیامبر فرمودند : دخترم من امروز وضو نداشتم برای همین اسم علی (ع) رو بر زبانم جاری

نکردم

چه مقامی داشته علی (ع) ، خیلی ناشناخته و غریب مونده مولامون

نهج البلاغه چه گنجینه بزرگی است !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آیا کسی هست که بتواند حضرت علی (ع) رو توصیف کند !!!!!؟؟؟؟

به امید ظهور :!: :!: :!: :!: :!: :!:

 

چرای فضیلت گریه برای امام حسین(ع).

 

سید بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بین راه راجع به این

مسأله که گریه ی بر امام حسین علیه السلام گناهان را می آمرزد فکر می کرد.

همان وقت متوجه شد که شخص عربی سوار بر اسب به او رسید و سلام کرد ،

بعد پرسید:«جناب سید درباره ی چه چیز به فکر فرو رفته ای؟ و در چه اندیشه ای؟

اگر مساله علمی است بفرمائید شاید من هم اهل باشم؟»

سید بحرالعلوم عرض کرد:«در این باره فکر می کنم که چطور می شود خدای

تعالی این همه ثواب به زائرین و گریه کنندگان حضرت سیدالشهداء علیه السلام

می دهد؛ مثلاً در هر قدمی که در راه زیارت بر می دارند ثواب یک حج و یک عمره

در نامه ی عمل شان می نویسند و برای یک قطره ی اشک، تمام گناهان صغیره و

کبیره شان آمرزیده می شود؟»

آن سوار عرب فرمود:«تعجب نکن! من برای شما مثالی می آورم تا مشکل حل

شود. سلطانی به همراه درباریان خود به شکار می رفت در شکارگاه از لشکریان

دور شد و به سختی فوق العاده ای افتاد و بسیار گرسنه شد. خیمه ای را دید،

وارد آن خیمه شد در آن سیاه چادر، پیرزنی را با پسرش دید آنها در گوشه ی خیمه

بز شیردهی داشتند و از راه مصرف این بز زندگی خود را می گذراندند.

وقتی سلطان وارد شد او را نشناختند ولی به خاطر پذیرایی از مهمان، آن بز را سر

بریدند و کباب کردند چون چیز دیگری برای پذیرایی نداشتند. سلطان شب را

همانجا خوابید و روز بعد از ایشان جدا شد و هرطوری بود خودش را به درباریان

رساند و جریان را برای اطرافیان نقل کرد، در نهایت از ایشان سوال کرد ، اگر من

بخواهم پاداش میهمان نوازی پیرزن و فرزندش را داده باشم چه عملی باید انجام

بدهم؟

 

یکی از حضار گفت:به او صد گوسفند بدهید.

دیگری که از وزراء بود گفت:صد گوسفند و صد اشرفی بدهید.

یکی دیگر گفت:فلان مزرعه را به ایشان بدهید.

سلطان گفت:هرچه بدهم کم است؛ زیرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم آن

وقت مقابله به مثل کرده ام ، چون آنها هر چه را که داشتند به من دادند من هم

باید هرچه دارم به ایشان بدهم تا سر به سر شود

یعد سوار عرب به سیّد فرمود:«حالا جناب بحرالعلوم ،حضرت سیدالشهداء علیه

السلام هرچه از مال و منال و اهل و عیال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و

پیکر داشت همه را در راه خدا داد، پس اگر خداوند به زائرین و گریه کنندگان آن

حضرت این همه اجر و ثواب بدهد نباید تعجب کرد، چون خدا که خدایی اش را نمی

تواند به سیدالشهداء علیه السلام بدهد پس هرکاری که می تواند آن را انجام می

دهد ؛ یعنی با صرف نظر از مقامات عالی خود امام حسین علیه السلام ، به زوّار و

گریه کنندگان آن حضرت هم درجاتی عنایت می کند، در عین حال اینها را جزای

کامل برای فداکاری آن حضرت نمی داند

وقتی شخص عرب این مطالب را فرمود از نظر سید بحرالعلوم غیب شد.

منبع:ملاقات با امام زمان علیه السلام در کربلا ص 126 و 127

مولف:محمد یوسفی




داستان کوتاه ملاقات با امام زمان .

 

شیخ رجبعلی خیاط برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان (عج) بر سه امر «‌اختصاص قلب

به خدا»، «دعا برای تعجیل در فرج و کار برای حضرت» و «انس با قرآن و قرائت آیه ٨٠ سوره

اسراء، شبی صد مرتبه تا چهل شب» تأکید می‌کرد.

به گزارش فارس، «رجبعلی نکوگویان» مشهور به «شیخ رجبعلی خیاط» در سال ١٢۶٢هجری

در تهران متولد شد. پدر وی «مشهدی باقر» نام داشت و کارگر بود، اما خود وی به پیشه

خیاطی روی آورد و به همین دلیل به رجبعلی خیاط مشهور شد.

از دوران کودکی شیخ رجبعلی خیاط، اطلاعات چندانی در دست نیست؛ به جز اینکه پدر وی در

سن ١٢ سالگی فوت می‌کند و شیخ از داشتن خواهر و برادر تنی محروم بوده است.

خود جناب شیخ از قول مادرش چنین نقل می‌کند: موقعی که تو را در شکم داشتم، شبی

پدرت غذایی را به خانه آورد و خواستم بخورم. دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به

شکمم می‌کوبی. احساس کردم که از این غذا نباید بخورم. دست نگه داشتم و از پدرت

پرسیدم؟ پدرت گفت، حقیقت این است که این‌ غذاها را بدون اجازه از مغازه‌ای که در آن کار

می‌کنم، آورده‌ام. من هم از آن غذا مصرف نکردم.

این مرد خدا در روز دهم شهریور ١٣۴٠هجری شمسی و در سن ٧٩ سالگی درگذشت. مزار

وی در ابن‌بابویه شهرری، زیارتگاه دوست‌داران آن شیخ باکرامت است. شیخ هنگام وفات دارای

سه دختر و پنج پسر بود.

شیخ تمام عمر خویش را در خانه‌ای ساده و خشتی که از پدر به ارث برده بود، زندگی کرد. این

خانه در خیابان مولوی، کوچه سیاه‌ها (شهید منتظری فعلی) قرار داشت.

فرزند شیخ در مورد این خانه می‌گوید: هر وقت باران می‌آمد، باران از سقف منزل ما به کف

اتاق می‌ریخت. روزی یکی از امرای ارتش با چند تن از شخصیت‌های کشوری به خانه ما آمده

بودند. ما لگن و کاسه زیر چکه‌های باران گذاشته بودیم. او وضع زندگی ما را که دید، رفت دو

قطعه زمین خرید و آنها را به پدرم نشان داد و گفت: یکی را برای شما خریدم و دیگری را برای

خودم. پدرم گفت: آنچه داریم برای ما کافیست.

یکی دیگر از فرزندان شیخ نیز می‌گوید: من وقتی وضع زندگی‌ام بهتر شد، به پدرم گفتم:

آقاجان! من ۴ تومان دارم و این خانه را که خشتی است، ١۶ تومان می‌خرند، اجازه دهید در

شهباز خانه‌ای نو بخریم. شیخ رجبعلی گفت: هر وقت خواستی، برو برای خود بخر، برای من

همین جا خوب است.

نقل است جناب شیخ یکی از اتاق‌های منزلش را به یک راننده تاکسی به نام مشهدی یدالله،

ماهیانه ٢٠ تومان اجاره داد. هنگامی که مشهدی یدالله صاحب دختر شد، مرحوم شیخ نامش

را معصومه گذاشت. پس از گفتن اذان و اقامه در گوش نوزاد، یک ٢ تومانی در پر قنداقش

گذاشت و رو به مستأجرش گفت: آقا یدالله! حالا خرجت زیاد شده است، از این ماه به جای ٢٠

تومان، ١٨ تومان بده.

لباس جناب شیخ بسیار ساده و تمیز بود. نوع لباسی که او می‌پوشید، نیمه روحانی بود.

چیزی شبیه لباده روحانیون بر تن می‌کرد و عرقچین بر سر می‌گذاشت و عبا بر دوش

می‌انداخت.

در مورد خوراک شیخ نقل است که بیش‌تر وقت‌ها از غذاهای ساده مثل سیب‌زمینی و فرنی

استفاده می‌کرد. سرسفره، رو به قبله و به دو زانو می‌نشست. هنگام خوردن غذا حرف

نمی‌زد و دیگران هم به احترام ایشان سکوت می‌کردند.

از غذای بازار پرهیز نداشت، با این حال از تأثیر خوراک در روح انسان غافل نبود و برخی

دگرگونی‌های روحی را ناشی از غذا می‌دانست. یک بار که با قطار در راه مشهد می‌رفت،

احساس کوری باطن کرد، متوسل شد، پس از مدتی به او فهماندند که این تاریکی در نتیجه

استفاده از چای قطار است.

شیخ در همان منزل محقر خویش به خیاطی مشغول بود و همواره در گرفتن اجرت، جانب

انصاف را رعایت می‌کرد و از دریافت اجرت بیشتر از مشتریان پرهیز داشت.

یکی از روحانیون نقل می کند که عبا، قبا و لباده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم تا بدوزد. گفتم

چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می‌برد، ۴٠ تومان. روزی که رفتم لباس‌ها را بگیرم، گفت: اجرتش

٢٠ تومان می‌شود. گفتم: فرموده بودید، ۴٠تومان؟ گفت: فکر می‌کردم دو روز کار می‌برد، ولی

یک روز کار برد.

شیخ همواره به شاگردان و آشنایان خویش تذکر می‌داد که چیزی جزء فرج امام زمان (عج) از

خداوند تقاضا نکنند. خود آن جناب نیز هیچ خواسته مهمی جز فرج حضرت ولی عصر (عج) در

دل نداشت. حالت انتظار در وی تا حدی قوت داشت که هرگاه از فرج ولی عصر (عج) صحبت

می‌کرد، به شدت منقلب می‌شد و می‌گریست.

جناب شیخ برای رسیدن به توفیق دیدار با امام زمان (عج) بر سه امر «‌اختصاص قلب به خدا»،

«دعا برای تعجیل فرج و کار برای امام زمان(عج)» و «انس با قرآن و قرائت آیه ٨٠ سوره اسراء

شبی ١٠٠ مرتبه تا چهل شب» تأکید می‌کرد.

جناب شیخ بر تلاوت قرآن، به ویژه تلاوت سوره صافات در صبح و تلاوت سوره حشر در شب

تأکید می‌کرد.

رجبعلی خیاط برای تشرّف به محضر حضرت ولی عصر (عج) و قرائت آیه «ربّ ادخلنی مدخل

صدق واخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانًا نصیراً» را تا ۴٠ شب، شبی ١٠٠

مرتبه توصیه می‌کرد.

فرزند شیخ در مورد آخرین لحظات عمر پربرکت پدرش می‌گوید:‌ «… وضو گرفت و وارد اتاق شد

و رو به قبله نشست. به ناگاه از جا برخاست و با لبی خندان گفت: آقاجان! خوش آمدید!

دست داد و دراز کشید و در حالی که خنده بر لب داشت، جان به جان آفرین تسلیم کرد».

اورانخواهید دید.

  مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه به نقل از علىّ بن بلال بغدادى - كه يكى از

اصحاب امام عسكرى عليه السلام مى باشد - حكايت كند:

روزى به همراه عدّه اى از علماء و بزرگان حضور مبارك امام حسن عسكرى عليه السلام

رسيديم تا آن كه از آن حضرت درباره امام و حجّت بعد از او جويا شويم .

همين كه وارد مجلس حضرت شديم ، مشاهده كرديم كه بيش از چهل نفر در منزل آن حضرت ،

اجتماع نموده اند. عثمان بن سعيد عَمرى حركت كرد و ايستاد، سپس اظهار داشت : يابن

رسول اللّه ! مى خواهم از چيزى سؤال نمايم كه شما خود نسبت به آن آگاه هستى .

حضرت فرمود: فعلاً بنشين .

بعد از آن ، امام حسن عسكرى عليه السلام با حالت غضب حركت نمود و خواست كه از

مجلس خارج شود، فرمود: كسى بيرون نرود تا من برگردم .

چون لحظاتى گذشت ، حضرت مراجعت نمود و با صدائى بلند فرمود: اى عثمان بن سعيد!

و عثمان بن سعيد با شنيدن سخن حضرت ، از جاى خود برخاست و سر پا ايستاد.

امام عليه السلام اظهار داشت : آيا مايل هستى كه شما را به آنچه مى خواهيد، خبر بدهم ؟
همگان گفتند: آرى ، ياابن رسول اللّه !

امام عليه السلام فرمود: آمده ايد تا از خليفه و حجّت خداوند متعال ، بعد از من سؤال نمائيد!؟


تمام افراد گفتند: بلى ، ما براى همين موضوع آمده ايم .

در همين اثناء، كودكى همانند پاره اى از ماه و شبيه ترين افراد به امام حسن عسكرى عليه


السلام ظاهر گشت .


سپس امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: اين كودك ، امام شما پس از من خواهد بود و


او خليفه و جانشين من مى باشد، او را تابع و پيرو باشيد؛ و از يكديگر متفرّق نشويد كه هلاك


مى گرديد.


و سپس افزود: از اين پس ديگر او را نخواهيد ديد، مگر آن كه وقتش فرا برسد.

داستانی کوتاه درمورد امام حسن مجتبی.

 

مهرباني:

مهرباني با بندگان خدا از ويژگي هاي بارز ايشان بود. اَنس مي گويد که روزي در محضر امام

بودم. يکي از کنيزان ايشان با شاخه گلي در دست، وارد شد و آن را به دست امام تقديم کرد.

حضرت گل را از او گرفت و با مهرباني فرمود: «برو تو آزادي! من که از اين رفتار حضرت شگفت

زده بودم. گفتم: اي فرزند رسول خدا! اين کنيز، تنها شاخه گلي به شما هديه کرد، آن گاه

شما او را آزاد مي کنيد؟» امام در پاسخم فرمود: «خداوند بزرگ و مهربان به ما فرموده است:

«و اذا حييتم بتحيه فحيّوا باحسن منها؛ هر کس به شما مهرباني کرد، دو برابر او را پاسخ

گوييد». (نساء: 86)

سپس امام فرمود: «پاداش آزادي در برابر مهرباني او آزادي بود».(1)

مهرباني در برابر نامهرباني

همواره امام، مهرباني را با مهرباني پاسخ مي گفت، حتي پاسخ وي در برابر نامهرباني نيز

مهرباني بود. چنان که نوشته اند، امام، گوسفند زيبايي داشت که به آن علاقه نشان مي داد.

روي ديد گوسفند، خوابيده است و ناله مي کند. جلوتر رفت و ديد که پاي آن را شکسته اند.

امام از غلامش پرسيد: «چه کسي پاي اين حيوان را شکسته است:؟ غلام گفت: «من

شکسته ام.»

حضرت فرمود: «چرا چنين کردي؟» گفت: «براي اينکه تو را ناراحت کنم». امام با تبسمي دل

نشين فرمود: «ولي من در عوض، تو را خشنود مي کنم، و غلام را آزاد کرد». (2)

همچنين آورده اند، روزي امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگي آمد و برابر حضرت ايستاد.

حضرت، هر لقمه اي که مي خوردند. لقمه اي جلوي سگ مي انداختند. مردي پرسيد: «اي

فرزند رسول خدا! اجازه دهيد اين حيوان را دور کنم». امام فرمود: «دعه انّي لاستحيي منا لله

عزّ و جل ان يکون ذو روح ينظر في وجهي و انا آکل ثم لا اطعمه؛ نه رهايش کنيد! من از خدا

شرم مي کنم که جانداري به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا

ندهم. »(3)

گذشت:

امام بسيار با گذشت و بزرگوار بود و از ستم ديگران چشم پوشي مي کرد. بارها پيش مي آمد

که واکنش حضرت به رفتار ناشايست ديگران، سبب تغيير رويه فرد خطاکار مي شد.

در همسايگي ايشان، خانواده اي يهودي مي زيستند ديوار خانه يهودي، شکاف برداشته و

نجاست از منزل او به خانه امام نفوذ کرده بود. مردي يهودي از اين ماجرا باخبر شد. روزي زن

يهودي براي درخواست نيازي به خانه آن حضرت رفت و ديد که شکاف ديوار سبب شده است

که ديوار خانه امام نجس شود. بي درنگ، نزد شوهرش رفت و او را آگاه ساخت. مرد يهودي نزد

حضرت آمد و از سهل انگاري خود پوزش خواست و از اينکه امام، در اين مدت سکوت کرده و

چيزي نگفته بود، شرمنده شد.

امام براي اينکه او بيش تر شرمنده نشود. فرمود: «از جدم رسول خدا (صلي الله عليه و آله)

شنيدم که گفت به همسايه مهرباني کنيد».

يهودي با ديدن گذشت و برخورد پسنديده ايشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را

گرفت و نزد امام آمد و از ايشان خواست تا آنان را به دين اسلام در آورد. (4)

فروتني:

امام مانند جدش رسول الله، بدون هيچ تکبري روي زمين مي نشست و با تهي دستان هم

سفره مي شد. روزي سواره اي محلي مي گذشت که ديد گروهي از بينوايان روي زمين

نشسته و مقداري نان را پيش خود گذاشته اند و مي خورند. وقتي امام حسن (عليه السلام)

را ديدند، به ايشان تعارف کردند و حضرت را سر سفره خويش فرا خواندند امام از مرکب خويش

پياده شد و اين آيه را تلاوت کرد: «انّه لا يحب المستکبرين؛ خداوند خود بزرگ بينان را دوست

نمي دارد.» (نحل: 23) سپس سر سفره آنان نشست و مشغول خوردن شد. وقتي همگي

سير شدند، امام آنها را به خانه خود فرا خواند و از آنان پذيرايي فرمود و به آنان پوشاک هديه

داد: «و جعل يأکل حتي اکتفوا دعاهم الي ضيافته و اطعمهم و کساهم». (5)

همواره آن حضرت ديگران را نيز بر خود مقدم مي داشت و پيوسته با احترام و فروتني با مردم

برخورد مي کرد. روزي ايشان در مکاني نشسته بود. برخاست که برود، ولي در اين لحظه،

پيرمرد فقيري وارد شد. امام به او خوش آمد گفت و براي اداي احترام و فروتني به او فرمود:

«اي مرد! وقتي وارد شدي که ما مي خواستيم برويم آيا به ما اجازه رفتن مي دهي؟«مرد فقير

عرض کرد: «بله، اي پسر رسول خدا!» (6)

همواره امام، مهرباني را با مهرباني پاسخ مي گفت. حتي پاسخ وي در برابر نامهرباني نيز

مهرباني بود.

مهمان نوازي:

همواره آن حضرت، از مهمانانش پذيرايي مي کرد، حتي اگر آنان را نمي شناخت. امام به

پذيرايي از بينوايان علاقه زيادي داشت. ايشان، تهي دستان را به خانه خود مي برد و به گرمي

از آنان پذيرايي مي کرد و به آنها لباس و پول مي بخشيد. (7)

در سفري که امام حسن (عليه السلام) همراه امام حسين (عليه السلام) و عبدالله بن جعفر

به حج مي رفتند، شتري که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در ميانه راه، گرسنه و تشنه

ماندند. در اين هنگام، متوجه خيمه اي شدند که در آن پيرزني تنها زندگي مي کرد. از او آب و

غذا خواستند پيرزن نيز که انسان مهربان و مهمان نوازي بود، از تنها گوسفندي که داشت،

شير دوشيد و گفت: «براي غذا نيز آن را ذبح کنيد تا براي شما غذايي آماده کنم».

امام نيز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذايي براي ايشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس

از صرف غذا از وي تشکر کردند و گفتند: «ما افرادي از قريش هستيم که به حج مي رويم. اگر

به مدينه آمدي، نزد ما بيا تا مهمان نوازي ات را جبران کنيم.» سپس از زن خداحافظي کردند و

به راه خويش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خيمه اش آمد و او داستاني مهماني را

برايش باز گفت. مرد، خشمگين شد و گفت: «چگونه در اين برهوت، تنها گوسفندي را که همه

دارايي مان بود، براي کساني کشتي که نمي شناختي؟»

مدت ها از اين ماجرا گذشت تا اينکه باديه نشينان به سبب فقر و خشک سالي به مدينه

آمدند. آن زن نيز همراه شوهرش به مدينه آمد. در يکي از همين روزها، امام مجتبي (عليه

السلام) همان پير زن را در کوچه ديد و فرمود: «يا امه الله! تعرفيني؟؛ اي کنيز خدا! آيا مرا مي

شناسي؟» گفت: «نه.» فرمود : «من همان کسي هستم که مدت ها پيش، همراه دو نفر به

خيمه ات آمديم. نامم حسن بن علي است». پيرزن خوشحال شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به

فداي تو باد!»

امام به پاس فداکاري و پذيرايي او، هزار گوسفند و هزار دينار طلا به او بخشيد و او را نزد

برادرش، حسين (عليه السلام) فرستاد. او نيز همين مقدار به او گوسفند و دينار طلا بخشيد و

وي را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله نيز به پيروي از پيشوايان خود، همان مقدار را به آن

پيرزن بخشيد. (8)

پاره هاي آفتاب (گوشه هايي از زندگي امام حسن (عليه السلام))

 

روش برخوردامام رضا(ع)بامردم.

 مرحوم شيخ طوسى رضوان اللّه تعالى عليه در كتاب رجال خود آورده است :

در يكى از روزها، عدّه اى از دوستان امام رضا عليه السلام در منزل آن حضرت گرد يكديگر جمع شده بودند

و يونس بن عبدالرّحمن نيز كه از افراد مورد اعتماد حضرت و از شخصيّت هاى ارزنده بود، در جمع ايشان

حضور داشت .

هنگامى كه آنان مشغول صحبت و مذاكره بودند، ناگهان گروهى از اهالى بصره اجازه ورود خواستند.

امام عليه السلام ، به يونس فرمود: داخل فلان اتاق برو و مواظب باش هيچ گونه عكس العملى از خود

نشان ندهى ؛ مگر آن كه به تو اجازه داده شود.

آن گاه اجازه فرمود و اهالى بصره وارد شدند و بر عليه يونس ، به سخن چينى و ناسزاگوئى آغاز كردند.

و در اين بين حضرت رضا عليه السلام سر مبارك خود را پائين انداخته بود و هيچ سخنى نمى فرمود؛ و نيز

عكس العملى ننمود تا آن كه بلند شدند و ضمن خداحافظى از نزد حضرت خارج گشتند.

بعد از آن ، حضرت اجازه فرمود تا يونس از اتاق بيرون آيد.

يونس با حالتى غمگين و چشمى گريان وارد شد و حضرت را مخاطب قرار داد و اظهار داشت :

ياابن رسول اللّه ! من فدايت گردم ، با چنين افرادى من معاشرت دارم ، در حالى كه نمى دانستم درباره

من چنين خواهند گفت ؛ و چنين نسبت هائى را به من مى دهند.

امام رضا عليه السلام با ملاطفت ، يونس بن عبدالرّحمان را مورد خطاب قرار داد و فرمود: اى يونس !

غمگين مباش ، مردم هر چه مى خواهند بگويند، اين گونه مسائل و صحبت ها اهميّتى ندارد، زمانى كه

امام تو، از تو راضى و خوشنود باشد هيچ جاى نگرانى و ناراحتى وچود ندارد.

اى يونس ! سعى كن ، هميشه با مردم به مقدار كمال و معرفت آن ها سخن بگوئى و معارف الهى را براى

آن ها بيان نمائى .

و از طرح و بيان آن مطالب و مسائلى كه نمى فهمند و درك نمى كنند، خوددارى كن .

اى يونس ! هنگامى كه تو دُرّ گرانبهائى را در دست خويش دارى و مردم بگويند كه سنگ يا كلوخى در

دست تو است ؛ و يا آن كه سنگى در دست تو باشد و مردم بگويند كه درّ گرانبهائى در دست دارى ، چنين

گفتارى چه تاءثيرى در اعتقادات و افكار تو خواهد داشت ؟ 

و آيا از چنين افكار و گفتار مردم ، سود و يا زيانى بر تو وارد مى شود؟!

يونس با فرمايشات حضرت آرامش يافت و اظهار داشت : خير، سخنان ايشان هيچ اهميّتى برايم ندارد.

امام رضا عليه السلام مجدّدا او را مخاطب قرار داد و فرمود:

اى يونس ، بنابر اين چنانچه راه صحيح را شناخته ، همچنين حقيقت را درك كرده باشى ؛ و نيز امامت از تو

راضى باشد، نبايد افكار و گفتار مردم در روحيّه ، اعتقادات و افكار تو كمترين تاثيرى داشته باشد؛ مردم هر

چه مى خواهند، بگويند.