خبر

 

مراسم جشن ولادت امام رضا با حضور طلاب حوزه علمیه ریحانة النبی ( علیهما الاسلام ) برگزار شد .


دوباره یک غروب دلنشین
دوباره یک صدا،
صدای سبز
دوباره می پرد کبوتری
به دور گنبد حرم
دوباره چشمهای من
پر از نگاه کاشی و ستاره می شود
کنار حوض
دوباره ذهن من
پر از صدای بالهای یک فرشته می شود
نگاه کن!
من آن کبوترم
به دور گنبد طلایی اش
چه عاشقانه می پرم


جشن کوچکی بود در مکانی کوچک که با تلاوت آیاتی چند از کلام الله مجید آغاز شد ، نکته ای ادبی که توسط یکی از طلاب در مورد آقا امام رضا خوانده شد دل همه را روانه حرم آقا کرد و سپس صلوات خاصه امام رضا به صورت دسته جمعی خوانده شد و در پایان پذیرایی از طلاب به عمل آمد.


 

 

خبر

بازیگر فیلم موهن؛ گول خوردم، نمی دانستم فیلم درباره حضرت محمد (ص) است.



بازیگر زن فیلم موهن به مقدسات مسلمانان جهان، اعلام کرد که تهیه کنندگان این فیلم وی را فریب داده اند.
به گزارش مهر به نقل از روزنامه تودی زمان، “سیدنی لی گارسیا” اهل بکرزفیلد کالیفرنیا با بیان اینکه سازندگان فیلم وی را فریب داده اند اعلام کرد نمی دانسته این فیلم به پیامبر مسلمانان اهانت می کند.
وی در مصاحبه ای تلفنی با رویترز با بیان این مطلب گفت: در سال گذشته میلادی از وی خواسته شد تا در فیلمی با عنوان “مبارز صحرا” به ایفای نقش بپردازد.
گارسیا همچنین مدعی شده که تصاویر به نمایش درآمده از این فیلم با بخش هایی که وی در هنگام ایفای نقش در آنها حضور داشته تغییر کرده اند.
انتشار بخش هایی از یک فیلم موهن به ساحت حضرت محمد ( ص ) در شبکه اجتماعی یوتیوپ موجب شده تا مسلمانان جهان در اعتراض به آن دست به راهپیمایی و تظاهرات گسترده در سراسر جهان بزنند به طوری که سفارت خانه های آمریکا در کشورهایی چون لیبی، یمن و مصر مورد حمله قرار گرفته و حتی سفیر آمریکا در لیبی در نتیجه این حملات کشته شده است.

حضور نور

 


سالهاست که همه ما از نقاط مختلف ایران و شهرها و روستاها به میهمانی امام رضا می ریم و چه میهمانی پربرکت و زیبایی برپاست .
سالهاست که در شهر مشهد میزبانی مهربان و بخشنده داریم و از این میهمانی چقدر لذت می بریم .
اما این بار ما میزبان مهمانی مهربان بودیم ، خواهر گرامی امام رضا خانم هاجر خاتون میزبرن برادرشون بودند و چقدر این میهمانی باشکوه و با ارزش بود .
خوشا به حال کسانی که زیر پرچم امام رضا رفتند واون رو لمس کردند. شاید ما دوباره از مادر زاده شدیم ، پاک ومطهر و باز هم توبه کرده .
چند روزی بود که در شهر ما سسنندج میهمانی تکه ای از بهشت بود ، پرچمی از سوی امام رضا به این سمت آمده بود و با خودش نسیم بهشتی آورده بود .
تا به حال دلتون خواسته معجزه ببینید ؟ اگه این چند روز اینجا می بودی معجزه ها می دیدی.


خدا قسمت همه کنه نظر آقا بهشون بیفته .
آمین


 

داستان جبهه

دفاع مقدس

آخر پسرم تو كه بلندي قدت، زوركي به اندازه يك تفنگ برنو مي‌رسد، به خيالت جبهه رفتن بچه بازي است. ببينم اصلا زورت مي‌رسد تا اگر لازم باشد، يك نارنجك جنگي را بيست، سي‌ متر پرتاب بكني؟!” محمدحسين از حرف پدر سرش را انداخت پايين. اما هنوز نااميد نشده بود و اين بار رو كرد به مادر و گفت: “مامان شما يك چيزي بگو. بچه‌هاي سيزده ساله توي خرمشهر، چطوري با تانك‌هاي دشمن جنگيدند. تازه من كه يك سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگراني ميان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مكثي گفت: “چه بگويم مادر جان. اين جوري كه پيداست، اين جنگ حالا حالاها ادامه دارد. مي‌داني تا بخواهند خرمشهر و قصر شيرين و شهرها و آبادي‌هاي ديگر را از دست دشمن پس بگيرند، چند سال طول مي‌كشد. خب انشاالله بزرگتر كه بشوي، تو هم به آرزويت مي‌رسي و به سلامتي مي‌روي جبهه و با پيروزي هم برمي‌گردي.”

جواب منطقي مادر هم، محمدحسين را قانع نكرده بود و دنبال بهانة ديگري بود و نگاهي به برادر و خواهرهايش انداخت و گفت: “حالا خدا رحم كرده هفت تا بچه داريد. اصلا من هم كه نباشم، زياد معلوم نمي‌شود.”

 


 


مادر استكان‌ها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: “مادر جان مگر نديدي آن دفعه هم كه با همكلاسي‌هايت بدون اجازه رفته بودي، بابات چطوري آمد جبهه و پيدايت كرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم كه بروي، هر جوري شده مي‌آيد دنبالت. كاري ندارم. اما آن وقت پيش رفيقات براي خودت هم بد مي‌شود.” محمدحسين شب تا صبح هزار جور فكر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتي مادر مشغول آماده كردن صبحانه بود، از فرصت استفاده كرد و در كمد را باز كرد. شناسنامة خودش را بيرون آورد و گذاشت توي كيف مدرسه‌اش. شب كنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسيد: “چي شده بازم. محمد هنوزم كه پكري؟!". پدر زير چشمي پسر را برانداز كرد و بعد ليواني آب نوشيد و گفت: “سلام بر حسين شهيد. لعنت بر يزيد.” محمدحسين رنگ چهره‌اش به ناگاه تغيير كرد و بي‌درنگ نامه‌اي از جيب بيرون آورد و گذاشت جلوي پدرش. پدر لب‌هايش را پاك كرد و گفت: “چيه. نمره كم آوردي محمدحسين. نامه مدرسه است؟!". محمدحسين سر پايين انداخت و با شرم گفت: “شما اگر واقعا از ته دل گفته باشي سلام بر حسين، پس بفرماييد اين نامه را امضاء كنيد بابا جان". پدر نگاهي به پارچ آب انداخت و نگاهي به نامه با مهر پايگاه بسيج و پس از مكثي رو به محمدحسين كه دل توي دلش نبود گفت: “پس تو هم شناسنامه‌ات را دستكاري كرده‌اي؟!". محمدحسين قلبش ريخت و سرش را پايين انداخت و به آرامي گفت: “با اجازة شما. به كمتر از شانزده ساله‌ها، اجازة جبهه رفتن را نمي‌دهند.” پدر بعد از تأملي نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و اميدوار محمدحسين. وقتي رضايت نامه را برداشت، قطره‌اي اشك از چشم‌هايش روي برگه افتاد. جوهر امضايش با اشك قاتي شد.

یاد و خاطر تمامی شهدا گرامی باد

داستان کوتاه

سخاوت پسر بچه

پسر بچه ای وارد بستنی فروشی شد و پشت میزی نشست .پیشخدمت یک لیوان آب برایش آورد . پسر بچه پرسید :"یک بستنی میوه ای چند است؟"پیشخدمت پاسخ داد :"50 سنت “.پسر بچه دستش را در جیبش برد و شروع به شمردن کرد. بعد پرسید :"یک بستنی ساده چند است؟”

در همین حال ،تعدادی از مشتریان در انتظار میز خالی بودند و پیشخدمت با اعصبانیت پاسخ داد :"35 سنت”

پسر دوباره سکه هایش را شمرد و گفت “لطفا یک بستنی ساده”

پیشخدمت بستنی را آورد و به دنبال کار خود رفت پسرک نیز پس از خوردن بستنی پول را به صندق پرداخت و رفت.وقتی پیشخدمت بازگشت از آنچه دید شوکه شد . آنجا در کنار ظرف خالی بستنی ، 2سکه 5سنتی و 5سکه 1سنتی گذاشته شده بود برای انعام پیشخدمت!!!!!!!!