عنایت امام رضا(ع)به مرد نابینا

 

 

شب تولد آقا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به

داخل حرم آقا مي‌رساندند. تعدادي هم كه زيارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج

مي‌شدند. ما؛ يعني من و اكبر هم، بعد از يك ساعتي معطلي، زيارت مان را انجام داديم و

خوشحال و خشنود از حرم خارج شديم. هنوز من در حال و هواي ضريح آقا بودم كه صداي اكبر،

رشته افكارم را پاره كرد. «علي جون، مواقعي يه گشتي اين اطراف بزنيم؟» پيشنهاد خوبي

بود به همين خاطر بي‌مقدمه گفتم: «باشه، موافقم، اما يادت باشه ساعت 8 با، بابا و مامان

قرار داريم …».

نترس پسر جون، تازه ساعت شش، دو ساعت ديگر وقت داريم.

بعد از گفتن اين حرف، شروع به قدم زدن در خيابان كرديم، از جلوي هر مغازه كه رد مي‌شديم

با دقت به ويترين نگاه مي‌كرديم تا ببينيم آيا چيز به درد بخور و ارزاني وجود دارد كه براي

دوستانمان به عنوان سوغاتي بخريم يا نه، همين طور كه جلوي ويترين يكي از مغازه‌ها

ايستاده بوديم و

محو تماشاي اجناس داخل ويترين مغازه بوديم، ناگهان چيزي به شدت با ما برخورد كرد و هر

دويمان را نقش بر زمين ساخت.

… هنوز هاج و واج روي زمين بوديم كه صداي مهرباني گفت: «آقا معذرت مي‌خواهم و اصلا

حواسم نبود …» وقتي بالاي سرمان را نگاه كرديم، پيرمرد نابينايي را ديديم كه عصاي سفيدي

در دست داشت. به هر حال از روي زمين بلند شديم و گرد و غبار هاي روي لباسها يمان را

تكانديم. پيرمرد هنوز ساكت و بي‌حركت، ايستاده بود. جلو رفتيم و گفتيم: «عيبي ندارد پدر

جان … از اين اتفاقات پيش مي‌آيد …». هنوز صحبتم به درستي تمام نشده بود كه اكبر وسط

حرفم پريد و گفت: چي چي عيبي ندارد … آقا جون حواست كجاست …» اكبر را عقب

كشيدم و گفتم:

«از اين حرفهايت خجالت نمي‌كشي؟ مگر نمي‌بيني پيرمرد بيچاره، نابيناست …»

پيرمرد لبخندي زد و گفت: «خدا شاهد است تقصيري نداشتم. آخه خودتان كه بهتر مي‌دانيد

اينجا خيلي شلوغه و براي من نابينا هم راه رفتن توي همچين جايي خيلي سخته …».

من كه از رفتار اكبر خيلي ناراحت شده بودم، به پيرمرد گفتم: پدرجان شما به دل نگريد … تازه

ما بايد از شما معذرت بخواهيم … راستي شما تو همچين جاي شلوغي چه كار داريد؟»

- پسرم، حقيقتش مي‌خواهم برم داخل حرم آقا، خدا مي‌دونه كه به عشق آقا از اون ور ايران پا

شدم اومدم اينجا. ولي دو ساعت هر كاري مي‌كنم نمي‌توانم داخل حرم برم.

- اينكه ديگر مشكلي نيست … خودمان شما را داخل حرم مي‌بريم.

- الهي پير شين، الهي خير از جووني‌تون ببينيد.

دست پيرمرد را گرفتم و به همراه اكبر، دوباره به طرف حرم راه افتاديم. اكبر هنوز از دست

پيرمرد ناراحت بود، اما همين كه به داخل حرم رسيديم، لبخند موذيانه‌اي روي لبانش نقش

بست. زود پريد جلو و دست پيرمرد را گرفت و گفت: «محمد جان، بگذار خودم آقا را به داخل

صحن ببرم».

از رفتار اكبر خيلي تعجب كردم، اما تعجبم موقعي بيشتر شد كه ديدم اكبر پس از عبور از يكي

از حياط هاي حرم به طرف يكي از خروجي‌ها حركت كرد. اصلا باورم نمي‌شد؛ اكبر داشت چه

كار مي‌كرد؟

همين طور كه پيش مي‌رفتيم، يواشكي در گوش اكبر گفتم: «پيرمرد بيچاره را كجا داري

مي‌بري؟ … صحن كه طرف ديگري است … تو داري او را به بيرون حرم مي‌بري …» اكبر گويي

از حرف من ناراحت شده بود، گفت:

- تو كاريت نباشه، من خودم بهتر ميدونم كه دارم چه كار مي‌كنم.

اكبر پيرمرد بيچاره را دوباره از حرم بيرون آورد و با لبخند موذيانه‌اي

گفت: «ببين پدرجان، امشب صحن اصلي را بستند آخه مي‌خواهند غبار روبي كنند؛ به خاطر

همين، الان هيچ كس را توي صحن راه نمي‌دهند.

پيرمرد تا اين حرف را از دهان اكبر شنيد به شدت ناراحت شد و گفت: «يعني امشب

نمي‌تونيم برويم زيارت …»

- چرا نمي‌تونيم … اتفاقا هر كس نتونه، ما مي‌تونيم برويم. آخه پدر من آنجا جزء خدامه … به

خاطر همين، صحن را براي ما باز مي‌كنند … من الان شما را مي‌برم آنجا، آنوقت شما با خيال

راحت، تا صبح زيارت كنيد و مطمين باشيد هيچ كس هم مزاحم تان نمي‌شود.

- پسر جان، خير از جوونيت ببيني، الهي خود آقا اجرت بده.

من كه خيلي از رفتار اكبر ناراحت شده بودم، دست به پشتش زدم و گفتم: «پسر حاليت

هست داري چه كار مي‌كني؟ اينقدر اين پيرمرد بيچاره را اذيت نكن.»

- چند بار تكرار كنم … اين كارها به تو هيچ ربطي نداره.

خيلي دلم به حال پيرمرد سوخت، اما خدا وكيلي، كاري از دست من بر نمي‌آمد … اكبر دو

سال از من بزرگتر بود و من هم به عنوان يك برادر كوچك، مجبور بودم هر چه مي‌گويد گوش

بدهم.

به هر حال با هزار جان كندن از داخل حرم بيرون آمديم. اكبر پيرمرد بيچاره را با سرعت هر چه

تمام‌تر دنبال خود مي‌كشيد و همواره براي گمراه كردن ذهن پيرمرد فرياد مي‌زد: «آقا بريد

كنار … آقا بريد كنار … من

پسر آقاي فلانيم … زود درها را باز كنيد … بگذاريد اين آقا زيارتش را بكند …»

پيرمرد از همه جا بي‌خبر پشت سر هم اكبر را دعا مي‌كرد. به هر حال اين وضعيت ادامه

داشت تا اينكه به يك مغازه رسيديم. مغازه بسته بود و كركره هاي آن را بطور كامل كشيده

بودند. اكبر، آنجا ايستاد و دست پيرمرد را به كركره هاي مشبك مغازه چسباند و گفت:

- بيا پدر جان، اين هم ضريح آقا كه مي‌خواستي …

تا اين حرف را از اكبر شنيدم، بدنم شروع به لرزيدن كرد. پسرك گويي ديوانه شده بود.

به هر حال اكبر پس از اينكه پيرمرد را از جلوي مغازه رها كرد، دست مرا گرفت و به سرعت مرا

با خود به طرف مسافرخانه برد.

وقتي به مسافرخانه رسيديم، هنوز پدر و مادر نيامده بودند. به هر حال سريع خودمان را به

پنجره رسانديم، بله؛ پيرمرد كنار مغازه نشسته بود و زار زار گريه مي‌كرد.

نمي‌دانم صداي چه چيزي باعث شد كه يكدفعه از خواب بپرم. نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 3

 بعد از نيمه شب بود. اتفاقا پدر و مادرم و همچنين اكبر هم از خواب بيدار شده بودند؛ همه ما

هاج و واج مانده بوديم كه سر و صداي چه چيزي ما را از خواب بيدار كرده كه ناگهان توجهمان

به خيابان جلب شد. عده بسيار زيادي از مردم در اطراف مغازه

روبروي مسافرخانه يعني دقيقا همان مغازه‌اي كه ما آن پيرمرد را در آنجا گذاشته بوديم - جمع

شده بودند. من و اكبر به سرعت لباسهاي مان را پوشيديم و خودمان را به مغازه رسانديم.

همه مردم پيرمرد را احاطه كرده بودند و مرتب ذكر يا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام سر

مي‌دادند. به هر زحمتي بوده جمعيت را شكافتيم و توانستيم پيرمرد را براي يك لحظه

مشاهده كنيم. الله اكبر خدايا چه مي‌ديديم؟ پيرمرد كور شفا پيدا كرده بود.

من و اكبر خودمان را از جمعيت بيرون كشيديم و مات و مبهوت به يكديگر نگاه كرديم. اشك در

چشمهايمان جمع شده بود. هيچ كدام قدرت گفتن حتي يك كلمه را نداشتيم؛ همان طور كه

درمانده در وسط پياده رو ايستاده بوديم كه ناگهان صدايي توجه ما را به خودش جلب كرد. دقت

كرديم، صدا، صداي آواز درويش دوره‌گردي بود كه به ما نزديك مي‌شد.

گويي او هم قصد داشت تا صبح به عشق آقا مجنون وار در خيابانها بچرخد و بخواند. او هر چه

نزديكتر مي‌شد، گرم خواندن اشعار خود بود، از كنار ما عبور كرد و من از تمام ابياتي كه

مي‌خواند فقط اين بيت را متوجه شدم.

صورت زيباي ظاهر هيچ نيست

اي برادر سيرت زيبا بيار

 

  • نظر از: رحیمی
    1393/06/18 @ 09:51:04 ب.ظ

    رحیمی [عضو] 

    سلام

    رهبرم هستی ام فدایت باد

    از دعاهای مردم ایران

    دکترت گفت بهتری آقا

    کوری چشم دشمنان حسود

    تاهمیشه تو رهبری آقا

    نذر کرده ام برای بهبودت

    اشک های محرم و صفرم

    سایه ات مستدام آقا جان

    ای فدای تو پدر و مادرم

    سلامتی تو ای مولا

    الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.