آنهایی که مردند و زنده شدن(12)

 

 

 

سايه جهنم

سال اول ازدواج با اعظم را فراموش نمي كنم ؛نداري و فقر داشت ما را از پا در مي آورد ،اما هر قدر من ناشكر بودم اعظم شاكر بود


به ياد دارم روزي به خدا گفتم :"خدايا چرا من بايد كارمند ساده اين اداره باشم ؟آن وقت كساني توي اين اداره هستند كه پول پارو ميكنند !خدايا چرا كاري نميكني من هم برم جزو اين آدمها ؟مگه اونها چه مزيتي نسبت به من دارند و…"كه اعظم به من اعتراض كرد و گفت :"شايد خدا ميخواد امتحانت كنه ؟"و من كه خسته شده بودم گفتم :"چرا نبايد منو بين پولدارها امتحان كنه ؟"و همسرم بلافاصله در پاسخ اين حرفم گفت :"واسه اينكه خدا دوست داره …!”

آن روز به اين حرف اعظم خنديدم و…امروز اما، افسوس كه خيلي دير فهميدم كه حق با اعظم بود .

يك كار كوچيك براي يكي از معاونان اداره باعث شد مسير زندگي اداري ام تغيير كند ؛وقتي يك كار شخصي را به صورت رايگان براي آقاي معاون انجام دادم ،از من خوشش آمد و من را وارد گروه خودش كرد تا هم شغلم بهتر شود و هم حقوقم بيشتر .از آن به بعد بود كه روي دور افتادم و فهميدم بايد به آنها باج بدهم تا رشد كنم . اين كار را هم كردم و روز به روز رشد كردم تا سرانجام به آرزويي كه داشتم رسيدم ؛رسيدن به يكي از پست هاي نان و آبدار !يعني كافي بود روزي يكي دو بار چشمانم را ببندم تا كار ارباب رجوع به صورت غير ارادي راه بيفتد و آنها هم دست به جيب شوند !و من هم كه حالا حرفه اي شده بودم ،نيمي از آنچه را كه ميگرفتم تقديم آقاي رئيس ميكردم تا او هم كاري به كارم نداشته باشد و… اين طوري بود كه درآمد هر روزم برابر شد با حقوق يك ماهم .خانه خريدم ،ماشين ،لباسهاي گرانقيمت و… اما اعظم كه ميدانست اين پولها از چه راهي بدست آمده ،نه تنها اجازه نميداد برايش كادو بخرم،بلكه هر روز ميگفت :"واي به روزيكه قرار باشد اين پولها را پس بدي !"و من كه حوصله نصيحت هاي او را نداشتم ،سرانجام يك روز به بهانه دعوا فرستادمش منزل پدرش تا ديگر به من درس وجدان ندهد و…تا آن حادثه كه پيش آمد ؛سقوط از چهار پله همان و برخورد سرم با ديوار و…لحظه اي درد شديدي در سرم احساس كردم و فرياد كشيدم و ديگر چيزي نفهميدم …

روايت لحظات پس از مرگ

به خودم كه آمدم ديدم در فضاي بالاي اداره و ميان زمين و هوا ايستاده ام .جسمم پايين روي پله ها افتاده بود و همكارانم و تعدادي از ارباب رجوع بالاي سرم ايستاده بودند . يكي دو نفر خيلي نگران بودند و چند نفر افسوس مي خوردند ،من اما چنان از اين حالي كه داشتم لذت مي بردم كه ابدا دلم براي خودم نسوخت و به سوي بالا و به طرف آسمان حركت كردم . فضاي اطرافم كاملا نوراني بود و حتي ميتوانستم ستاره هاي آسمان را كه به اندازه يك توپ پينگ پنگ بودند لمس كنم و…كه ناگهان فضاي نوراني و معطر جاي خود را به يك بيابان كوير مانند داد ،بياباني خشك و بي آب و علف كه جز من هيچكس در آن نبود ،اما در فضاي پيش رويم استوانه اي شبيه نور ديدم كه درست مثل يك آسانسور ،اما بدون سقف و در و ديوار به سوي آسمان بالا ميرفت .افرادي را نيز داخل آن استوانه نوراني مي ديدم كه با خوشحالي بالا مي رفتند ،اما به هر كس كه مي گفتم دست مرا بگيرد و با خود ببرد ،دستشان را پس ميگرفتند و مي گفتند :"برو كنار … داري ما را مي سوزاني … “متحير و نگران اطرافم را پاييدم و ناگهان اعظم را ديدم كه با لباسي زيبا و فاخر در گوشه اي از آسمان ايستاده و برايم گريه ميكند .به طرف او دويدم و گفتم :"اعظم مرا ببخش …تو را بخدا كمكم كن …"ولي اعظم سري تكان داد وگفت :"مهم نيست كه من تو را ببخشم …من اجازه ندارم كه كمكت كنم …بهت كه گفتم خدا داره امتحانت ميكنه ،اما تو همه چيز را خراب كردي و…"هنوز حرف او تمام نشده بود كه طوفان تندي آمد و همه جا را تاريك كرد جز يك گوشه كه پرده اي در آن قرار داشت و تمام زندگي مرا نمايش ميداد ؛خدايا چقدر قسم دروغ خوردم !چقدر رشوه گرفتم !اين همان پيرزني است كه چون پول نداشت كارش را بايگاني كردم … اين مرد همان است كه اشك ميريخت و ميگفت :"من دو تا بچه بيمار دارم … خدا را خوش نمياد از من رشوه بگيري … “ولي من خنديدم و به او گفتم :"پس برو كه خدا كارت رو انجام بده و…"حالا كم كم داشتم احساس مردن را باور ميكردم ؛زمين زير پايم كاملا داغ بود و از آسمان نيز آتش مي باريد و من لحظه به لحظه داشتم مي سوختم و… كه فرياد زدم :"خدايا قسمت ميدم منو ببخش … خدايا يك بار ديگه فرصت بده كه جبران كنم … كه در اين لحظه درد تمام استخوانهايم را به لرزه در آورد وچشمانم بسته شد ….

روايت لحظات پس از زنده شدن

چشم كه باز كردم خود را در آمبولانس ديدم .يكي از پرسنل خدمات اداره كنارم بود و در حالي كه اشك مي ريخت به پرستار جواني كه داشت لوازمش را جمع ميكرد گفت :"نبايد پشت سر مرده حرف زد ،ولي آدم خوبي نبود … خيرش به هيچ كس نمي رسيد و فقط به دنبال حرام خواري بود و…”

به هر سختي بود دستم را بالا بردم و انگشتش را گرفتم و… مرد بيچاره چنان فريادي زد و بيهوش شد كه اگر آنجا آمبولانس نبود حتما مرده بود !

من پنج روز در بيمارستان بستري بود .آن طور كه پزشكان مي گفتند من دو ساعت مرده بودم و باورشان نمي شد كه به زندگي برگشته ام!

من اما؛از توي همان بيمارستان به اعظم زنگ زدم ؛زن مهربان و با محبتم وقتي فهميد چه اتفاقي برايم افتاده ،بدون اينكه به رويم بياورد كه چه رفتار زشتي با او داشتم به سراغم آمد و ساعتها كنارم نشست و موقعي كه به او گفتم مي خواهم توبه كنم گفت :"بهت گفتم كه آن روزها خدا دوست داشت !”

من حالا آموخته ام كه بدون گناه هم ميتوان خوشبخت بود .يعني يقين دارم هر خلافكاري اگر يك بار سايه جهنم را ببيند ،ديگر هرگز گناه نميكند

 

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.