عنایت امام رضا(ع)به مرد نابینا

 

 

شب تولد آقا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام بود. همه مردم دسته دسته خودشان را به

داخل حرم آقا مي‌رساندند. تعدادي هم كه زيارت شان را انجام داده بودن، از حرم خارج

مي‌شدند. ما؛ يعني من و اكبر هم، بعد از يك ساعتي معطلي، زيارت مان را انجام داديم و

خوشحال و خشنود از حرم خارج شديم. هنوز من در حال و هواي ضريح آقا بودم كه صداي اكبر،

رشته افكارم را پاره كرد. «علي جون، مواقعي يه گشتي اين اطراف بزنيم؟» پيشنهاد خوبي

بود به همين خاطر بي‌مقدمه گفتم: «باشه، موافقم، اما يادت باشه ساعت 8 با، بابا و مامان

قرار داريم …».

نترس پسر جون، تازه ساعت شش، دو ساعت ديگر وقت داريم.

بعد از گفتن اين حرف، شروع به قدم زدن در خيابان كرديم، از جلوي هر مغازه كه رد مي‌شديم

با دقت به ويترين نگاه مي‌كرديم تا ببينيم آيا چيز به درد بخور و ارزاني وجود دارد كه براي

دوستانمان به عنوان سوغاتي بخريم يا نه، همين طور كه جلوي ويترين يكي از مغازه‌ها

ايستاده بوديم و

محو تماشاي اجناس داخل ويترين مغازه بوديم، ناگهان چيزي به شدت با ما برخورد كرد و هر

دويمان را نقش بر زمين ساخت.

… هنوز هاج و واج روي زمين بوديم كه صداي مهرباني گفت: «آقا معذرت مي‌خواهم و اصلا

حواسم نبود …» وقتي بالاي سرمان را نگاه كرديم، پيرمرد نابينايي را ديديم كه عصاي سفيدي

در دست داشت. به هر حال از روي زمين بلند شديم و گرد و غبار هاي روي لباسها يمان را

تكانديم. پيرمرد هنوز ساكت و بي‌حركت، ايستاده بود. جلو رفتيم و گفتيم: «عيبي ندارد پدر

جان … از اين اتفاقات پيش مي‌آيد …». هنوز صحبتم به درستي تمام نشده بود كه اكبر وسط

حرفم پريد و گفت: چي چي عيبي ندارد … آقا جون حواست كجاست …» اكبر را عقب

كشيدم و گفتم:

«از اين حرفهايت خجالت نمي‌كشي؟ مگر نمي‌بيني پيرمرد بيچاره، نابيناست …»

پيرمرد لبخندي زد و گفت: «خدا شاهد است تقصيري نداشتم. آخه خودتان كه بهتر مي‌دانيد

اينجا خيلي شلوغه و براي من نابينا هم راه رفتن توي همچين جايي خيلي سخته …».

من كه از رفتار اكبر خيلي ناراحت شده بودم، به پيرمرد گفتم: پدرجان شما به دل نگريد … تازه

ما بايد از شما معذرت بخواهيم … راستي شما تو همچين جاي شلوغي چه كار داريد؟»

- پسرم، حقيقتش مي‌خواهم برم داخل حرم آقا، خدا مي‌دونه كه به عشق آقا از اون ور ايران پا

شدم اومدم اينجا. ولي دو ساعت هر كاري مي‌كنم نمي‌توانم داخل حرم برم.

- اينكه ديگر مشكلي نيست … خودمان شما را داخل حرم مي‌بريم.

- الهي پير شين، الهي خير از جووني‌تون ببينيد.

دست پيرمرد را گرفتم و به همراه اكبر، دوباره به طرف حرم راه افتاديم. اكبر هنوز از دست

پيرمرد ناراحت بود، اما همين كه به داخل حرم رسيديم، لبخند موذيانه‌اي روي لبانش نقش

بست. زود پريد جلو و دست پيرمرد را گرفت و گفت: «محمد جان، بگذار خودم آقا را به داخل

صحن ببرم».

از رفتار اكبر خيلي تعجب كردم، اما تعجبم موقعي بيشتر شد كه ديدم اكبر پس از عبور از يكي

از حياط هاي حرم به طرف يكي از خروجي‌ها حركت كرد. اصلا باورم نمي‌شد؛ اكبر داشت چه

كار مي‌كرد؟

همين طور كه پيش مي‌رفتيم، يواشكي در گوش اكبر گفتم: «پيرمرد بيچاره را كجا داري

مي‌بري؟ … صحن كه طرف ديگري است … تو داري او را به بيرون حرم مي‌بري …» اكبر گويي

از حرف من ناراحت شده بود، گفت:

- تو كاريت نباشه، من خودم بهتر ميدونم كه دارم چه كار مي‌كنم.

اكبر پيرمرد بيچاره را دوباره از حرم بيرون آورد و با لبخند موذيانه‌اي

گفت: «ببين پدرجان، امشب صحن اصلي را بستند آخه مي‌خواهند غبار روبي كنند؛ به خاطر

همين، الان هيچ كس را توي صحن راه نمي‌دهند.

پيرمرد تا اين حرف را از دهان اكبر شنيد به شدت ناراحت شد و گفت: «يعني امشب

نمي‌تونيم برويم زيارت …»

- چرا نمي‌تونيم … اتفاقا هر كس نتونه، ما مي‌تونيم برويم. آخه پدر من آنجا جزء خدامه … به

خاطر همين، صحن را براي ما باز مي‌كنند … من الان شما را مي‌برم آنجا، آنوقت شما با خيال

راحت، تا صبح زيارت كنيد و مطمين باشيد هيچ كس هم مزاحم تان نمي‌شود.

- پسر جان، خير از جوونيت ببيني، الهي خود آقا اجرت بده.

من كه خيلي از رفتار اكبر ناراحت شده بودم، دست به پشتش زدم و گفتم: «پسر حاليت

هست داري چه كار مي‌كني؟ اينقدر اين پيرمرد بيچاره را اذيت نكن.»

- چند بار تكرار كنم … اين كارها به تو هيچ ربطي نداره.

خيلي دلم به حال پيرمرد سوخت، اما خدا وكيلي، كاري از دست من بر نمي‌آمد … اكبر دو

سال از من بزرگتر بود و من هم به عنوان يك برادر كوچك، مجبور بودم هر چه مي‌گويد گوش

بدهم.

به هر حال با هزار جان كندن از داخل حرم بيرون آمديم. اكبر پيرمرد بيچاره را با سرعت هر چه

تمام‌تر دنبال خود مي‌كشيد و همواره براي گمراه كردن ذهن پيرمرد فرياد مي‌زد: «آقا بريد

كنار … آقا بريد كنار … من

پسر آقاي فلانيم … زود درها را باز كنيد … بگذاريد اين آقا زيارتش را بكند …»

پيرمرد از همه جا بي‌خبر پشت سر هم اكبر را دعا مي‌كرد. به هر حال اين وضعيت ادامه

داشت تا اينكه به يك مغازه رسيديم. مغازه بسته بود و كركره هاي آن را بطور كامل كشيده

بودند. اكبر، آنجا ايستاد و دست پيرمرد را به كركره هاي مشبك مغازه چسباند و گفت:

- بيا پدر جان، اين هم ضريح آقا كه مي‌خواستي …

تا اين حرف را از اكبر شنيدم، بدنم شروع به لرزيدن كرد. پسرك گويي ديوانه شده بود.

به هر حال اكبر پس از اينكه پيرمرد را از جلوي مغازه رها كرد، دست مرا گرفت و به سرعت مرا

با خود به طرف مسافرخانه برد.

وقتي به مسافرخانه رسيديم، هنوز پدر و مادر نيامده بودند. به هر حال سريع خودمان را به

پنجره رسانديم، بله؛ پيرمرد كنار مغازه نشسته بود و زار زار گريه مي‌كرد.

نمي‌دانم صداي چه چيزي باعث شد كه يكدفعه از خواب بپرم. نگاهم به ساعت افتاد. ساعت 3

 بعد از نيمه شب بود. اتفاقا پدر و مادرم و همچنين اكبر هم از خواب بيدار شده بودند؛ همه ما

هاج و واج مانده بوديم كه سر و صداي چه چيزي ما را از خواب بيدار كرده كه ناگهان توجهمان

به خيابان جلب شد. عده بسيار زيادي از مردم در اطراف مغازه

روبروي مسافرخانه يعني دقيقا همان مغازه‌اي كه ما آن پيرمرد را در آنجا گذاشته بوديم - جمع

شده بودند. من و اكبر به سرعت لباسهاي مان را پوشيديم و خودمان را به مغازه رسانديم.

همه مردم پيرمرد را احاطه كرده بودند و مرتب ذكر يا علي بن موسي الرضا عليه‌السلام سر

مي‌دادند. به هر زحمتي بوده جمعيت را شكافتيم و توانستيم پيرمرد را براي يك لحظه

مشاهده كنيم. الله اكبر خدايا چه مي‌ديديم؟ پيرمرد كور شفا پيدا كرده بود.

من و اكبر خودمان را از جمعيت بيرون كشيديم و مات و مبهوت به يكديگر نگاه كرديم. اشك در

چشمهايمان جمع شده بود. هيچ كدام قدرت گفتن حتي يك كلمه را نداشتيم؛ همان طور كه

درمانده در وسط پياده رو ايستاده بوديم كه ناگهان صدايي توجه ما را به خودش جلب كرد. دقت

كرديم، صدا، صداي آواز درويش دوره‌گردي بود كه به ما نزديك مي‌شد.

گويي او هم قصد داشت تا صبح به عشق آقا مجنون وار در خيابانها بچرخد و بخواند. او هر چه

نزديكتر مي‌شد، گرم خواندن اشعار خود بود، از كنار ما عبور كرد و من از تمام ابياتي كه

مي‌خواند فقط اين بيت را متوجه شدم.

صورت زيباي ظاهر هيچ نيست

اي برادر سيرت زيبا بيار

 

زوج های موفق.

 

زوجهای موفق در مسائل و مشکلاتی که پیش می آید با همدیگر همدلی داشته و

آن را به صور مختلف ابراز می دارند. همین احساس همدلی به جرأت و شهامت

آنان جهت مقابله با سختیها افزوده و نیروی روانیشان را افزایش می دهد.زوجهای

موفق از دروغ گفتن به همدیگر خودداری کرده و در موارد لزوم حقیقت را به همسر

خود خواهند گفت.

آنان به خوبی می دانند تبعات حقیقت گویی بسیار بهتر از دروغگویی می

باشد.آنان می دانند دروغ می تواند باعث ایجاد بی اعتمادی و بدبینی همسر

نسبت به او شود. دروغگویی و کتمان حقیقت از موارد کوچک شروع و به موارد

بزرگ و مهمتر توسعه می یابد. دروغگویی به سطحی شدن روابط میان زوجین و

نقش بازی کردن آنان برای هم منجر خواهد شد.

زوجهای موفق احساسات و نظریات خود را با گشاده رویی ابراز داشته و نسبت به

یکدیگر خودانگیخته هستند. زمانی که زوجین احساسات خود را با همدیگر در میان

می گذارند، اختلافاتشان کمتر شده و به تدریج همچون دو دوست به یکدیگر نزدیک

می شوند و با همدیگر صحبت و درد دل می کنند. در میان گذاردن مشکلات و

مسائل مشورت با همسر و مشورت با وی نوعی اهمیت دهی به او می باشد. او

با این رفتار شایسته خود تلویحا به همسر خود اظهار می دارد که احتیاج به

همفکری، اظهار نظر و حمایت او دارد و همین رفتار و ابراز احساسات باعث

افزایش صمیمیت میان آنان می شود.

زوجهای موفق فعالانه برای کشف، درک و ارضای نیازهای مهم یکدیگر تلاش می

کنند. آنان نیازهای جسمانی و روانی یکدیگر را به درستی تشخیص داده و با توجه

به وضعیت یکدیگر آن نیازها را ارضا می نمایند. یک زن در طی دوران بارداری خود

احتیاج بیشتری به دریافت محبت و کمک شوهر در انجام امور منزل دارد. در این

زمان یک همسر دلسوز و هوشمند حتی قبل از آنکه همسرش نیاز خود را بیان

دارد، این موضوع را درک می کند. ادراک این موضوع حتی می تواند بیش از انجام

خواست برای طرف مقابل ارزش داشته باشد. ناراحتی و گلایه بسیاری از افراد این

است که همسرشان درک و پذیرشی از نیازهای آنان ندارند. بی توجهی یک زن یا

یک مرد در شناخت نیازهای طرف مقابل منجر به این می شود که میان زن و شوهر

فاصله و اختلاف ایجاد بشود.

زوجهای موفق با همدیگر پذیرنده و سازگار هستند. بسیاری از زوجین با توقعات

گوناگون و فراوان و آرزوهای متفاوت اقدام به ازدواج می کنند. اما مدتی نمی گذرد

که متوجه می شوند اختلافاتی با همسرشان دارند. زوجهای سازگار می توانند

نگرش و عادات خود را اصلاح کرده تا بهتر با همسر و خانواده وی کنار بیایند و

سازگار شوند. سازگاری و انعطاف پذیری در بسیاری از مواقع می تواند تنشها و

سختیهای موجود در فضای خانواده را کاهش دهد.

 

مثلاً هنگامی که همسر شما عصبانی و یا غمگین است، خونسردی شما می تواند

در فروکش کردن این عصبانیت مؤثر باشد. در همین مسیر اگر زوجی بخواهد

زندگی موفقیت آمیزی داشته باشد، در بسیاری از مواقع یکی از آنان باید خواست

خود را تعدیل کرده یا حتی از آن بگذرد چرا که بسیاری از طلاقها صرفا به دلیل

پایداری طرفین بر سر خواست و نظریاتشان به وجود می آید.

در صورتی که زوجها زندگی موفق و توأم با تفاهمی داشته باشند، این امر در

بیشتر فعالیتهای فردی و اجتماعی آنها تأثیر گذاشته و چنانچه مشکلی میان آنها

باشد، فشار روانی حاصله از آن سایر فعالیتهای زوج را متأثر می سازد. اما به رغم

تمام مشکلات و گرفتاریها، زوجین موفق با برنامه ریزی صحیح و با بالا بردن کیفیت

زمانی که کنار همدیگر به سر می برند از کانون گرم خانوادگی بهره مند هستند.

 

 

خاطره ای از شفا گرفتن یک پسر بچه اصفهانی.

سید امیر مشتاقیان یک خاطره دیگر نیز از شبهای کشیک خود در زیر نقار خانه امام رضا(ع) باز

گو می کند و آن شفا گرفتن یک پسر بچه نابینای اصفهانی است.

این خادم حرم مطهر امام رضا (ع) که خود شاهد عینی شفا گرفتن پسر بچه نابینا بوده است

می گوید: یکی از شبها در زیر نقار خانه مشغول به خدمت بودم ،در بین مردم و لوله ای پیچیده

بود که پشت پنجره فولاد یک بچه شفا گرفته است، به اتفاق یکی دو تا از همکاران به قسمت

پنجره فولاد رفتیم،هر زائری که پشت پنجره فولاد بچه ای را بغل داشت،مردم متوجه او می

شدند و فکر می کردند این بچه، همان بچه شفا گرفته است. من یک مرتبه دو تا خانم را دیدم

که از سمت پنجره فولاد به سمت درب خروجی صحن می روند تا از صحن خارج شوند،از

قسمت درب جلوی صحن به سمت خانم ها رفتم به آنها گفتم خانم زیر چادرتان چیست؟

 

او در ادامه می گوید: خانم چادرش را کنار زد و گفت “بچه منه” ،گفتم خانم بچه شما مشکلی

داره که او را زیر چادر گرفته اید؟زن گفت"بچه من نابیناست” و شروع به گریه کردن کرد. من

خیلی تصادفی تسبیح خودم را جلوی صورت بچه گرفتم دیدم بچه در هوا تسبیح منو گرفت. تا

بچه اینکار را کرد این دو خانم شروع کردن به فریاد کشیدن و تقریباً تمام جمعیتی که داخل

صحن بودند متوجه ما شدند و ازدحام زیادی صورت گرفت.

مشتاقیان ادامه داد: بلافاصله بچه را به همراه دوخانم به دفتر شفا یافتگان بردم ، یکی از

دوستان من که بیرون از دفتر بود، منو صدا زد و گفت: ” آقای مشتاقیان اینجا مردم ازدحام کرده

اند، اگر می شود بیایید برای آنها صحبت کنید.” ،من با یک بلندگوی دستی بین جمعیت رفتم

و درحال صحبت کردن برای آنها بودم که یک آقایی از داخل جمعیت صدا زد که: ” آقا اون بچه ای

که بردی بچه منه، بچه منه!"،منم مرد را به دفتر شفایافتگان بردم و از آنجایی که آن دو خانم

نمی توانستند صحبت کنند از مرد خواستم تا ماجرا را توضیح بدهد.

 

این خادم حرم امام رضا(ع) ماجرا را اینگونه از زبان آن مرد تعریف می کند:

 

” من کارمند ذوب آهن اصفهان هستم، بعد از چندسال بچه دار شدیم و متوجه شدیم که پسر

ما مشکل بینایی دارد و به پزشکان متخصص زیادی مراجعه کردیم و همه می گفتند که پسر

شما نابیناست. حتی یک پزشک به ما اینطور گفت که از هر یک میلیون نفر، یک نفر با این

مشکل روبروست و در ایران نیز ۷ نفر این بیماری را دارند.”

“ظهر یک روز به خانه آمدم و همسرم از من خواست تا به مشهد بیایم، از آنجاییکه برای

معالجه فرزندم به شهرهای مختلفی مثل تهران، شیراز و … سفر کرده بودیم، مشکل مالی

پیدا کرده بودم و از محل کارم نیز نمی توانستم مرخصی بگیرم، از مدیر قسمتی که در آن

مشغول بکار بودم خواستم تا به من مرخصی بدهد و به اوگفتم” یک دکتری در مشهد به ما

نشان داده اند، می رویم اگر به ما جواب نداد دیگر پیش هیچ دکتری نمی رویم"، در نهایت  ۳

روز مرخصی گرفتم و دیروز از اصفهان با اتوبوس حرکت کردیم و امروز به مشهد رسیدیم، وقتی

وارد مشهد شدیم رفتیم که یک روز مسافرخانه اجاره کنیم که صاحب مسافرخانه هم به ما

گفت"اینهمه راه از اصفهان آمده اید فقط برای یک روز!؟” من به او گفتم “ما فقط یک روز وقت و

مهلت داریم اگر در این یک روز امام رضا(ع) به ما جواب داد که تا آخر عمر غلامی او را خواهم

کرد، اگر جواب نداد که دیگر هیچ جایی نمی توانیم برویم تا جواب بگیریم.”

 

“همان روز وارد حرم شدیم و پسرم، همسرم و مادرخانمم را به پشت پنجره فولاد

بردم و خودم آمدم کنار سقاخانه ایستادم، به گنبد و پرچم نگاه می کردم و با امام

رضا صحبت می کردم و میگفتم؛ یا امام رضا شما یک آقازاده به نام جوادالائمه

داری، من هم یک پسر دارم که نابیناست، وقتی که پیرشدم این پسر باید عصای

دست من باشد، نه اینکه من دست او را بگیرم.”

 

“هنوز تو این حال و هوا بودم که شما را دیدم که بچه منو به سمت دفتر شفایافتگان می

بردی”

این خادم حرم مطهر امام رضا(ع) در پایان گفت: اگر با دل شکسته از اهل بیت(ع) چیزی

بخواهید، امکان ندارد که اهل بیت(ع) دست شما را خالی رها کنند.

“کبوتری حرم اندیش دیده ام در خویش”

“عروج بال و پری را کشیده ام در خویش”

“وپشت پنجره دلنواز فولادت”

“به استجابت دعایی رسیده ام در خویش”

زندان عراق.

 

افرادی که مانند سربازان، دانشجويان، مبلغان ديني، و…به اختيار يا اجبار در غربت

زندگی می کنند نباید اجازه دهند سیل غم فرا رسد و آنان و همراهان آنها و

اهدافشان از سفر را با خود ببرد یکی از راه های مقابله با غم غربت الگو گیری از

روش های آزادگان در زندان عراق است.
 

با آزاده عزيز حجت الاسلام و المسلمين اصغر زاغیان که برادر سه شهید است،

مصاحبه داشتم. وي پس از بازگشت کتاب هایی درباره خاطرات اسرا نوشته

است.دوازدهمین اردوگاه، شکوفه های صبر و محراب اسارت و…آثار قلمی

اوست.از او درباره شیوه های رویاریی مثبت اسرا در زندان ترسناک و تنک وتاریک

عراق با غربت زدگی سئوال کردم او شیو ه های رویارویی مثبت اسرا در زندان

عراق را با لهجه شیرینی اصفهانی اش چنین برشمرد:

در ره منزل لیلی که خطرهاست به جان***شرط اول قدم آن است که مجنون

باشی

1- گعده گیری: مهمترین روش ها بود، کشکولی که در آن ضمن گروهی خود مانی

و متواضع، همه چیز در آن یافت می شد خاطره گویی درد ودل، مشاعره ،تحلیل

اوضاع و اخبار و….این گروه گرد آدم محبوب و محترم حلقه می زدند. گذر ماه ها و

سال ها گرد کهنگی بر تازگی آن نشست ها نمی نشاند. هنوز هم یادآوری و ذکر

خاطرات شیرین آن جلسات نقل مجلس آزادگان است( این گعده ها دقیقاً اثر روان

درمانی های گروهی و گروه درمانی داشته است).

2- علم آموزی و تدریس: کمک از توانایی های علمی موجود

3. تلاوت قرآن (یک قرآن داشتیم دوره ای و نوبتی می چرخید گاهی می شد نصف

شب بیدارمون می کردند می گفتند نوبت تو شده و قرآن را تحویل می گرفتیم)

4- دعا های فردی و گروهی(کمیل و توسل)

5- بازی و تفریح و کشتی و..

6 - هنرهای دستی با کمترین امکانات مانند بافتن جوراب با نخ پتو، قلاب بافی، گل

دوزی (ترسیم گل با ذغال باطری بود خودکار نداشتیم) و….

7- حفظ قرآن و حدیث : این کار در واقع به باورهای قبلی ما تازگی و خرمی می

داد و نمی گذاشت در سرمای شکنجه و تلخی ها خشک شود.علی(ع) می

فرمایند: اگر نفس را مشغول نسازی او تو را مشغول می کند.بله بسیاری از

مشکلات روانی ما مانند بی حوصلگی، خشم، کوفتگی و …به دلیل این است که ما

ذهنمان را مدیریت نمی کنیم این نگرانی ها هستند که ما را مدیریت می کنند.

8- قدرت ایمان: مثل روز برای همه روشن بود. که افراد معنوی ومذهبی هم خود

پر ان‍رژی تر با نشاط تر بود و هم با سنگ صبور شدن و همدلی به دیگران انرزی

مثبت می دادند. اینها همه چیز را به خدا و امامان واگذاشته بودند و توکل به خدا

می کردند . افراد معنوی سرمایه دارانی بودن که توانسته بودند همه ی آن را با

خود داخل زندان بیاورند

9 - قدرت مزاح: شاید هیچ کسی مانند آزادگان از نقش دارویی و درمانگر مزاح و

شوخ طبعی آگاه نباشند . امروزه در مجله ها درباره باشگاه خنده و خنده درمانی و

فواید روان شناختی آن زیاد می نویسند اما ما این را در زندان دیدیم که

شوخ‌طبعی و مزاح به مشکلات ریش خند می‌زند و غم ها را دک و فك می‌کنند.

البته شوخی و خنده در سطح کار می کنند و کار اساسی را باور های دینی و

نگرش ها به رسالت و زندگی می کند بنابراین باشگاه خنده بدون حضور خدا

خندیدن به ریش خودمون است چون نگرانی را جایی که خدا نباشد از درب بیرون

کنی از پنجره باز می گردد.

10- پذیرش واقعیت: کمتر کسی است که بتواند به موقع مشکلی را که نمی شود

برایش چاره ای اندیشید را بپذیرند برخی ماه ها می گذشت ولی نمی خواستند

قبول کنند که راه فرارندارند و اتفاقا همین آن ها را به هم می ریخت. پذیرش

مشکل لا ینحل در وقت خود و چاره اندیشیدن برای مشکلی که راه حل دارد در

زمان خود مهارتی است که نیاز به تمرین دارد و بی تمرین کسی چیزی به دست

نمی آورد اگر هم بیاورد زود می پرد با روبرو شدن با مشکل.

به غربت رفتنم تعبیر داره*** فلک برگردنم زنجیر داره

فلک از گردنم زنجیر بر دار*** که غربت خاک دامن گیر داره

برشاه نجف صلوات

تشکر می کنم که ایشان این وقت را در اختیار بنده گذاشتند. [1]

پی نوشت :

1. من مانده ام تنهای تنها(مهارت هاي رويارويي با غم غربت)، محمدحسین

قدیری،

مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)،

آیات۵۰ تا ۵۶ سوره یوسف جهت یافتن شغل و روزی.

  



هر کسی که بیکار باشد و معطل باشد و هیچ کار از دست او بر نیاید روز پنجشنبه اول ماه روزه

بدارد(اولین روز پنج شنبه ماه قمری) هنگام افطاری قبل از افطار کردن ,همچنین بعد از نماز

خفتن(نماز عشا) , و همچنین در جامه خواب وقت خواب رفتن این هفت آیه از سوره یوسف را

بخواند:

(آیات۵۰ تا ۵۶ )
بِسْمِ اللّهِ الرَّحمنِ الرَّحيم

وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ فَلَمَّا جَاءهُ الرَّسُولُ قَالَ ارْجِعْ إِلَى رَبِّکَ فَاسْأَلْهُ مَا بَالُ النِّسْوَةِ

اللاَّتِی قَطَّعْنَ أَیْدِیَهُنَّ إِنَّ رَبِّی بِکَیْدِهِنَّ عَلِیمٌ (۵۰)

قَالَ مَا خَطْبُکُنَّ إِذْ رَاوَدتُّنَّ یُوسُفَ عَن نَّفْسِهِ قُلْنَ حَاشَ لِلّهِ ماعَلِمْنَا عَلَیْهِ مِن سُوءٍ

قَالَتِ امْرَأَةُ الْعَزِیزِ الآنَ حَصْحَصَ الْحَقُّ أَنَاْ رَاوَدتُّهُ عَن نَّفْسِهِ وَإِنَّهُ لَمِنَ الصَّادِقِینَ (۵۱)

ذَلِکَ لِیَعْلَمَ أَنِّی لَمْ أَخُنْهُ بِالْغَیْبِ وَأَنَّ اللّهَ لاَ یَهْدِی کَیْدَ الْخَائِنِینَ (۵۲)‏

وَمَا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ النَّفْسَ لأَمَّارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاَّ مَا رَحِمَ رَبِّیَ إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَّحِیمٌ (۵۳)

وَقَالَ الْمَلِکُ ائْتُونِی بِهِ أَسْتَخْلِصْهُ لِنَفْسِی فَلَمَّا کَلَّمَهُ قَالَ إِنَّکَ الْیَوْمَ لَدَیْنَا مِکِینٌ أَمِینٌ

(۵۴)

قَالَ اجْعَلْنِی عَلَى خَزَآئِنِ الأَرْضِ إِنِّی حَفِیظٌ عَلِیمٌ (۵۵)

وَکَذَلِکَ مَکَّنِّا لِیُوسُفَ فِی الأَرْضِ یَتَبَوَّأُ مِنْهَا حَیْثُ یَشَاءُ نُصِیبُ بِرَحْمَتِنَا مَن نَّشَاء وَلاَ

نُضِیعُ أَجْرَ الْمُحْسِنِینَ (۵۶)


سپس هنگام خواب صد مرتبه ذکر (لا اله الا الله )و صد مرتبه ذکر ( الله اکبر) و صد مرتبه ذکر

( سبحان الله) و صد مرتبه ذکر( استغفرالله) و صد مرتبه (صلوات) فرستد. و بخواب رود…

در روز جمعه بعد از نماز صبح بنویسد این هفت آیه سوره یوسف را در کاغذی سفید یا زرد با

مرکب یا جوهر مشکی یا آب زعفران و نیت کند بر هیچ کسی ظلم نکند و آنچه راستی و حق

باشد را بیان کند و سپس این آیه نوشته شده را در بیرون سرای , بالای در ورودی منزل

بیاویزد .در همان هفته مقصودش حاصل شود.

در هنگام روزه و در هنگام نوشتن و خواندن آیه سعی کن دائم الوضو باشی.عطر به خود بزن و

جامه پاک بپوش.