آنهایی که مرده اند و زنده شدند(4)

روح پدرت ناراحته ، برو اين سند را به اسم محمد حسين بزن

لقمه اول صبحانه را كه در دهان گذاشتم ، مادرم مثل چهار ماه قبل حرفش را تكرار كرد : _ بهنام خودت ميدوني كه پدر خدا بيامرزت از يك ماه

قبل از مرگش - انگار كه بهش الهام شده بود سفر آخرت رو بايد بره - با همه حسابش را صاف كرد . آقا جبار ميوه فروش سر چهار راه در

مجلس هفتم پدرت ميگفت ، آقاي قومي يك هفته قبل از مرگش آمد توي مغازه و يك تراول صد هزار توماني به من داد و گفت ، آقا جبار من

نزديك سي سال هر وقت خواستم ازت ميوه بخرم ، اول يك دونه اش را چشيدم ، يك دانه گيلاس ، يك حبه انگور ، يك عدد خيار يا سيب و يا

توت و … خلاصه هر مرتبه يه ناخنك زدم و بعد خريد كردم ، اين پول را بابت همه ناخنكهايي كه زدم از من بپذير و حلالم كن تا مديونت

نباشم . آقا جبار ميگفت هر قدر من گفتم راضي هستم قبول نكرد تا پول رو گرفتم ….

حرف مادر را قطع كردم و گفتم : ” چشم مادر … ميرم و محمد حسين رو راضي ميكنم … ” مادر سكوت كرد ، اما ميدانستم ول كن نيست .

قضيه مربوط ميشد به قولي كه پدرم به سرايدار هميشگي خانه هاي نوسازش داده بود . محمد حسين تقريبا از 20 سال قبل كارگر پدرم بود .

پدرم بساز و بفروش بود و از همان سالها كه به آپارتمان سازي روي آورد ، از محمد حسين و زن و بچه هايش به عنوان سرايدار هميشگي

آپارتمانهاي مختلف استفاده ميكرد . اين مرد روستايي آنقدر پاك و صادق بود كه پدر ول كن اش نبود . تا اينكه حدود دو ماه قبل از مرگش به

سرايدارش ميگويد : « محمد حسين اين آخرين آپارتمان من و آخرين سرايداري تو هست … انشاءالله همين روزها ميريم محضر و همين واحد

طبقه اول رو كه داخلش نشستي به نامت ميكنم » پدر پاي حرفش ايستاد و چند مرتبه به او گفته بود : « بلند شو بريم محضر » اما محمد حسين

آنقدر نجيب بود كه هر بار ميگفت انشاءالله فردا. بعد از مرگ پدرم به مادرم گفت كه « ميترسيدم كه آقا فكر كنه منتظر مرگش هستم و روم

نميشد باهاش برم » واين گونه بود كه درست دو ساعت قبل از 10صبح روز 14آذر كه قرار بود سرايدارش را به محضر ببرد نفس آخر را

كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد .

پس از مرگ پدر و از فرداي مراسم چهلم ، مادر هر روز ميگفت : ” روح پدرت ناراحته ، برو اين سند را به اسم محمد حسين بزن ” من هم

واقعا قصد اين كار را داشتم ، اما صعود ناگهاني قيمت خانه ديو طمع را در وجودم بيدار كرد تا به خود بگويم : ” واسه چي يك واحد 95 متري

را در شميران به نامش بكنم ؟ پدرم قول يك خونه رو به محمد حسين داده ، منم يك خونه كوچك در جنوب شهر برايش ميخرم …. ”

اين تصميم را به مادرم هم نگفتم ، اما او كه احساس كرده بود فكري در سر دارم ، هر روز به من ميگفت و ميگفت تا بالاخره در روزه هيجده

فروردين به سراغ محمد حسين رفتم . او مشغول آب دادن به باغچه بود . وقتي به او گفتم برويم به محضر خيلي خوشحال شد ، اما وقتي فهميد

قرار است سند طبقه چهارم يك آپارتمان هفتاد متري و كلنگي را به نامش بزنم ، چشمانش پر از اشك شد و گفت : من كه چاره اي ندارم آقا مهدي

، اما واي به روزي كه قرار باشه جواب پس بدي !

از شنيدن اين حرف طوري عصباني شدم كه تصميم گرفتم كمي او را بترسانم ، لذا با عصبانيت گفتم : ” دندان اسب پيشكشي را نميشمارند ” و

بدون اينكه پشت سرم را نگاه كنم پريدم اون طرف جوي آب و پا گذاشتم توي خيابان و… فرياد محمد حسين آخرين فريادي بود كه شنيدم : يك

موتور كوبيد به بدنم و روي هوا پرواز كردم و با سر به جدول كنار خيابان خوردم

روايت لحظات پس ازمرگ :

آنقدر سردم بود كه احساس كردم دارم منجمد ميشوم . اصلا متوجه نبودم كجا هستم و چه اتفاقي برايم افتاده است . به اطرافم كه نگاه ميكردم

احساس كردم همه چيز دور سرم ميچرخد ، اما خوب كه دقت كردم ديدم دارم به طرف بالا حركت ميكنم ، آن هم باسرعتي غير قابل وصف !

تازه متوجه علت سرما شدم . درست حالت كسي را داشتم كه سوار بر موتور بوده و در حال حركت است ، اما به خاطر سرعت زياد دچار

سرما شده و

همينكه ياد موتور افتادم همه چيز برايم تداعي شد و صحنه تصادفم را ديدم ، دقيقا مانند روزهايي كه براي ديدن مسابقات فوتبال به ورزشگاه

آزادي ميرفتم و برحسب اتفاق چهره خودم را در مانيتور بزرگ استاديوم ميديدم ; خودم را ديدم كه با موتور تصادف كردم و به جدول سيماني

كنار خيابان خوردم و … آن موقع بود كه مردنم را باور كردم و از روي استيصال زدم زير گريه و در همين لحظه خودم را در جايي ديدم كه

هرگز مانندش را نديده بود : پشت سرم خالي خالي بود . يك فضاي وسيع و بيكران ، اما تهي از شي و موجود زنده . پيش رويم منطقه اي قرار

داشت مانند يك مزرعه سرسبز كه خورشيد در فاصله نيم متري درختها قرار گرفته بود . خواستم جلو بروم و پا در آن منطقه بگذارم ، اما چيزي

مانند يك ديوار شيشه اي - به وسعت تمام طول وعرض مكاني كه پيش رويم بود -مقابلم قرار داشت كه مانع رفتنم ميشد و … ناگهان ديدم يك

نقطه نوراني در آن سوي شيشه ظاهر شد و كم كم بزرگ شد و شكل گرفت . پدرم بود كه با ديدنش از خوشحالي فرياد زدم : ” پدر كمكم كن ! ”

اما پدر در حالي كه لباسي به رنگ آسمان تنش بود ، از روي تاسف سر تكان داد و گفت : ” بي معرفت مگه تو به من كمك كردي … نگاه كن !

و سپس پايين پايم را نشان داد و محمد حسين را ديدم كه گويي فرزند خودش را از دست داده ، اشك ميريخت و بر سر ميكوبيد و ميگفت تقصير

من بود … منو ببخش ….

سرم را كه بالا بردم ديگر پدرم را نديدم ، اما صدايش را شنيدم : ” ديدي چيزي از مال دنيا با خودت نياوردي ! وقتي احساس كردم پدرم دارد

ميرود خودم را به آن ديوار شيشه اي كوبيدم و

روايت لحظات بعد از زنده شدن:

محمد حسين - بعدها ميگفت - ” موقعي كه ديدم انگشتانت تكان خورد ، بي اختيار و بدون اينكه دليلش را بفهمم اشك ريختم و گفتم‌‌ ، دستت درد

نكنه آقاي قومي .. خدا روحت را شاد كنه … !

آري آنطور كه مردم گفتند و دكترها تشخيص دادند ،من نزديك به 25 دقيقه در مرگ كامل بودم و هيچ آثاري از حيات در وجود ديده نشده

بود .اما خدا خواست كه عمرم به دنيا باشد ! مطمئنا لطف خدا به خاطر پدرم بود كه من كارش را نيمه رها كرده بودم و چون خدا

نميخواست پدر مديون كسي باشد ، مرا به زندگي برگرداند ! من نيز بعد از آن اتفاق نگاهم به زندگي تغيير كرد و باورم شد كه در روز

حساب و كتاب بايد به خيلي از كارها حساب پس داد . *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.