ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
ميدانستم نبايد باردار شوم ، يعني حق نداشتم وضع حمل كنم . اين را سال دوم ازدواجم فهميدم . هنگامي كه بچه مان موقع تولد مرد !
چند ماه بعد بود كه هانيه ، خواهر هادي-شوهرم- كه بهترين دوستم نيز محسوب ميشد گفت : ” موقع وضع حمل دكترها به سراغ هادي آمدن و
سوال كردن ، بچه يا مادر ؟ داداشم از آنها خواست توضيح بدهند كه دكتر خيلي كوتاه و سريع گفت ، فرصت چك و چانه نداريم … يا بچه تون
سالم به دنيا مياد ، يا مادرش زنده مي مونه ، يكي رو بايد انتخاب كني ! خب طبيعي بود شوهرت تو را انتخاب كرد ! “
آن روز كه خواهر شوهرم اين را گفت ، به سراغ شوهرم رفتم و گفتم : غصه نخور مرد … ما هنوز جوون هستيم و من يك دو جين بچه برات
ميارم !
اما بر خلاف تصورم هادي نخنديد و با بغضي كه سعي ميكرد پنهانش نگاهش دارد گفت :” نه… تو هرگز نبايد بچه به دنيا بياري . مهري ،
يعني اگه بخواي وضع حمل كني ، ديگه حق انتخاب نداريم … چون در آن صورت اين تو هستي كه مي ميري !
اول فكر كردم شوخي ميكند ، اما هيچ شوخي در كار نبود . من محكوم بودم كه لياقت مادر شدن را پيدا نكنم ! طفلك هادي ، خيلي سعي ميكرد
خودش را بي تفاوت جلوه دهد ، اما نميتوانست . وقتي با خواهر زاده هاي خودش و يا برادر زاده هاي من بازي ميكرد دلش غنج ميرفت و يا
وقتي در كوچه و خيابان پدري را با فرزندش ميديد ، حسرت در نگاهش پر ميشد . توسط هانيه بهش پيشنهاد كردم بچه از پرورشگاه بگيريم و
او گفت ، بچه خود آدم يه چيز ديگر است . آن وقت برايش يك نامه نوشتم كه :اگر تو بخواي من حرفي ندارم كه تو زن بگيري ،چه به عنوان
هووي من چه منو طلاق بدي ! وقتي اين نامه را خواند ، آمد روبرويم ايستاد نگاهم كرد و حرفي نزد . وبعد يك ماه تمام با من حرف نزد ، توي
يك خانه زندگي ميكرديم ، سر يك سفره غذا ميخورديم ، اما جوابم را نميداد ، تا بالاخره وقتي به پاش افتادم و اشك ريختم و طلب عفو كردم
گفت :” اگر يك بار ديگر اين پيشنهاد را بدي ديگه باهات تا آخر عمر حرف نميزنم ، من عاشق تو هستم ، و نه عاشق بچه ، فهميدي مهري ؟ ! ”
آن روز فهميدم كه لايق خوشبختي است … و همان روز بود كه تصميم گرفتم مادر بشوم به هر قيمتي !
در يكي از كتابهاي دعا خواندم كه اگر 124 هفته به نيت 124 هزار پيامبر هر شب جمعه دعاي مخصوصي را بخوانم نيتم برآورده ميشود .
وقتي 124 هفته ، يعني دو سال ونيم گذشت ، برنامه باردار شدنم را طوري تنظيم كردم كه دو ماه اول هادي نفهمد و پنج ماه بعد را نيز هنگامي
كه او در ماموريت بود گذراندم و به اين ترتيب وقتي شوهرم از ماجرا با خبر شد كه فقط 47 روز ديگر به زمان وضع حملم باقي مانده است و
او و هيچ كس ديگر جز دعا كردن كاري ديگري از دستشان ساخته نبود ، تا بالاخره روز چهل وهفتم فرا رسيد و مرا براي سزارين به اتاق
عمل بردم . جلوي اتاق عمل كه رسيدم هادي گفت : ” خيالت راحت باشد ، تا زماني كه تو و بچه سالم از اتاق عمل خارج بشين ، من مشغول
نماز خواندنم ! ” و به اين ترتيب با قوت قلب آماده تولد فرزندم شدم ! ، اما …
روايت لحظات مرگ:
چشم كه باز كردم فكر كردم از بيهوشي بيرون آمدم . وقتي پسرم را در دست يكي از پرستارها ديدم از او خواستم كه به من نشانش دهد . اما او
انگار حرفم را نشنيد و به همين خاطر رو به خانم دكتر حرفم را تكرار كردم . اما دكتر به جاي پاسخ به من با عصبانيت رو به دستيارش كرد و
فرياد زد :” ضربان قلب به صفر رسيده شوك الكتريكي ! اول نفهميدم دكتر چي دارد ميگويد و در مورد كي حرف ميزند ؟ اما وقتي يكي از
دستياران خانم دكتر با دستگاه مخصوص به سراغ كسي كه روي تخت خوابيده بود رفت و من آن شخص را ديدم ، متوجه شدم كه او كسي جز
خودم نيست ! و جالب بود كه همان لحظه فهميدم مرده ام ! دچار حالت عجيبي شدم ، شبيه كساني كه گوششان از هوا پر ميشود و چيزي را
نميشنوند يا مثل كساني كه چيزي را در خواب مي بينند . همه چيز رنگ باخته و سياه و سفيد بود. صورت افراد داخل اتاق عمل مدام تغيير
حالت پيدا ميكرد و كوچك و بزرگ ميشد و گاهي اوقات قيافه شان مثل صورتك ميشد و… و بعد يك مرتبه مه غليظي اطرافم را گرفت و هر قدر
كه مه غليظ تر ميشد ، من بيشتر و بيشتر دچار حالت بي وزني ميشدم و ناگهان مثل اينكه از خواب بيدار شوم ، خود را در يك باغ سرسبز و پر
از درخت ديدم ، رنگها شفاف تر و قشنگ تر از هميشه بود . نور خورشيد را انگار ميشد لمس كرد … اما كمي گيج بودم كه اينجا كجاست ؟ در
همين حال زني بسيار زيبا را ديدم كه زير يك درخت سيب ايستاده و ميوه ميچيند ، با اينكه فاصله اش از من دور بود ، اما همين كه تصميم گرفتم
به سراغش بروم ، فاصله ها از بين رفت و خود را كنار زن ديدم و گفتم :” خانم … اما هنوز حرف نزده بودم كه او گفت :” مگه تو نميداني
مادرهايي كه موقع زايمان مي ميرند يكراست ميان اينجا ؟!
اين را كه زن گفت لحظه اي دچار شادي شدم ، يعني اينجا بهشت است ؟ اما يك مرتبه ياد فرزندم افتادم و پرسيدم ، پس بچه ام چي ؟ اما آن زن با
مهرباني گفت : ” سفر بچه ات به خير بود … ” معني حرفش را فهميدم ، اما با اين حال از خودم پرسيدم :” حالا كي بچه ام را بزرگ ميكنه ؟
كي بهش شير ميده ؟ كي ازش نگهداري ميكنه ؟ و… “و ناگهان و بدون اختيار زدم زير گريه ، كه همان زن زيبا و مهربان گفت :” كار رو
خراب نكن… ”
نفهميدم او چه ميگويد و همچنان با گريه ميگفتم :” بچه ام … بچه ام ” در همين لحظه ناگهان گهواره اي را ديدم كه از آسمان پايين آمد و به من
كه رسيد فرزندم را - همان طور كه در اتاق عمل يك لحظه ديده بودم - ديدم كه داخل گهواره نيم خيز شد .
روايت لحظات پس از مرگ:
طوري از ديدن فرزندم شوكه شده بودم كه وصف ناكردني است . حالا هر دو اشك مي ريختيم ، اما هر كار ميكرديم نمتوانستيم همديگر را بغل
كنيم ! به همين خاطر من با نااميدي گفتم ، خدايا بچه ام … و تا اين را گفتم پسرم در آغوشم آرام گرفت وبعد ، آخرين چيزي كه از باغ بهشت به
ياد دارم حرف آن زن مهربان بود :” حيف شد ” و بعد ديگر هيچ چيز را به ياد ندارم و فقط صداي زمزمه و همهمه اي را مي شنيدم كه از ميان
آن سرو صداها سه صدا را مي شناختم اول گريه فرزندم ، دوم گريه شوهرم و بعد - با چند ثانيه فاصله - صداي خانم دكتر را كه يك مرتبه
فرياد زد :” قلب او بكار افتاد … و آنگاه شوهرم به زمين افتاد و سجده كرد و فرزندم نيز ديگر گريه نكرد .
امروز پسرم - خداداد - پانزده ساله است و خدا را شكر ميكنم كه هادي را به آرزويش رسانده ام ! *** دستهایی که کمک میکنند
مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1392/05/15 ساعت 01:08:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |