آنهایی که مرده اند و زنده شدند(5)

ميدانستم نبايد باردار شوم ، يعني حق نداشتم وضع حمل كنم . اين را سال دوم ازدواجم فهميدم . هنگامي كه بچه مان موقع تولد مرد !

چند ماه بعد بود كه هانيه ، خواهر هادي-شوهرم- كه بهترين دوستم نيز محسوب ميشد گفت : ” موقع وضع حمل دكترها به سراغ هادي آمدن و

سوال كردن ، بچه يا مادر ؟ داداشم از آنها خواست توضيح بدهند كه دكتر خيلي كوتاه و سريع گفت ، فرصت چك و چانه نداريم … يا بچه تون

سالم به دنيا مياد ، يا مادرش زنده مي مونه ، يكي رو بايد انتخاب كني ! خب طبيعي بود شوهرت تو را انتخاب كرد ! “

آن روز كه خواهر شوهرم اين را گفت ، به سراغ شوهرم رفتم و گفتم : غصه نخور مرد … ما هنوز جوون هستيم و من يك دو جين بچه برات

ميارم !

اما بر خلاف تصورم هادي نخنديد و با بغضي كه سعي ميكرد پنهانش نگاهش دارد گفت :” نه… تو هرگز نبايد بچه به دنيا بياري . مهري ،

يعني اگه بخواي وضع حمل كني ، ديگه حق انتخاب نداريم … چون در آن صورت اين تو هستي كه مي ميري !

اول فكر كردم شوخي ميكند ، اما هيچ شوخي در كار نبود . من محكوم بودم كه لياقت مادر شدن را پيدا نكنم ! طفلك هادي ، خيلي سعي ميكرد

خودش را بي تفاوت جلوه دهد ، اما نميتوانست . وقتي با خواهر زاده هاي خودش و يا برادر زاده هاي من بازي ميكرد دلش غنج ميرفت و يا

وقتي در كوچه و خيابان پدري را با فرزندش ميديد ، حسرت در نگاهش پر ميشد . توسط هانيه بهش پيشنهاد كردم بچه از پرورشگاه بگيريم و

او گفت ، بچه خود آدم يه چيز ديگر است . آن وقت برايش يك نامه نوشتم كه :اگر تو بخواي من حرفي ندارم كه تو زن بگيري ،‌چه به عنوان

هووي من چه منو طلاق بدي ! وقتي اين نامه را خواند ، آمد روبرويم ايستاد نگاهم كرد و حرفي نزد . وبعد يك ماه تمام با من حرف نزد ، توي

يك خانه زندگي ميكرديم ، سر يك سفره غذا ميخورديم ، اما جوابم را نميداد ، تا بالاخره وقتي به پاش افتادم و اشك ريختم و طلب عفو كردم

گفت :” اگر يك بار ديگر اين پيشنهاد را بدي ديگه باهات تا آخر عمر حرف نميزنم ، من عاشق تو هستم ، و نه عاشق بچه ، فهميدي مهري ؟ ! ”

آن روز فهميدم كه لايق خوشبختي است … و همان روز بود كه تصميم گرفتم مادر بشوم به هر قيمتي !

در يكي از كتابهاي دعا خواندم كه اگر 124 هفته به نيت 124 هزار پيامبر هر شب جمعه دعاي مخصوصي را بخوانم نيتم برآورده ميشود .

وقتي 124 هفته ، يعني دو سال ونيم گذشت ، برنامه باردار شدنم را طوري تنظيم كردم كه دو ماه اول هادي نفهمد و پنج ماه بعد را نيز هنگامي

كه او در ماموريت بود گذراندم و به اين ترتيب وقتي شوهرم از ماجرا با خبر شد كه فقط 47 روز ديگر به زمان وضع حملم باقي مانده است و

او و هيچ كس ديگر جز دعا كردن كاري ديگري از دستشان ساخته نبود ، تا بالاخره روز چهل وهفتم فرا رسيد و مرا براي سزارين به اتاق

عمل بردم . جلوي اتاق عمل كه رسيدم هادي گفت : ” خيالت راحت باشد ، تا زماني كه تو و بچه سالم از اتاق عمل خارج بشين ، من مشغول

نماز خواندنم ! ” و به اين ترتيب با قوت قلب آماده تولد فرزندم شدم !‌ ، اما

روايت لحظات مرگ:

چشم كه باز كردم فكر كردم از بيهوشي بيرون آمدم . وقتي پسرم را در دست يكي از پرستارها ديدم از او خواستم كه به من نشانش دهد . اما او

انگار حرفم را نشنيد و به همين خاطر رو به خانم دكتر حرفم را تكرار كردم . اما دكتر به جاي پاسخ به من با عصبانيت رو به دستيارش كرد و

فرياد زد :” ضربان قلب به صفر رسيده شوك الكتريكي ! اول نفهميدم دكتر چي دارد ميگويد و در مورد كي حرف ميزند ؟ اما وقتي يكي از

دستياران خانم دكتر با دستگاه مخصوص به سراغ كسي كه روي تخت خوابيده بود رفت و من آن شخص را ديدم ، متوجه شدم كه او كسي جز

خودم نيست ! و جالب بود كه همان لحظه فهميدم مرده ام ! دچار حالت عجيبي شدم ، شبيه كساني كه گوششان از هوا پر ميشود و چيزي را

نميشنوند يا مثل كساني كه چيزي را در خواب مي بينند . همه چيز رنگ باخته و سياه و سفيد بود. صورت افراد داخل اتاق عمل مدام تغيير

حالت پيدا ميكرد و كوچك و بزرگ ميشد و گاهي اوقات قيافه شان مثل صورتك ميشد و… و بعد يك مرتبه مه غليظي اطرافم را گرفت و هر قدر

كه مه غليظ تر ميشد ، من بيشتر و بيشتر دچار حالت بي وزني ميشدم و ناگهان مثل اينكه از خواب بيدار شوم ، خود را در يك باغ سرسبز و پر

از درخت ديدم ، رنگها شفاف تر و قشنگ تر از هميشه بود . نور خورشيد را انگار ميشد لمس كرد … اما كمي گيج بودم كه اينجا كجاست ؟ در

همين حال زني بسيار زيبا را ديدم كه زير يك درخت سيب ايستاده و ميوه ميچيند ، با اينكه فاصله اش از من دور بود ، اما همين كه تصميم گرفتم

به سراغش بروم ، فاصله ها از بين رفت و خود را كنار زن ديدم و گفتم :” خانم … اما هنوز حرف نزده بودم كه او گفت :” مگه تو نميداني

مادرهايي كه موقع زايمان مي ميرند يكراست ميان اينجا ؟!

اين را كه زن گفت لحظه اي دچار شادي شدم ، يعني اينجا بهشت است ؟ اما يك مرتبه ياد فرزندم افتادم و پرسيدم ، پس بچه ام چي ؟ اما آن زن با

مهرباني گفت : ” سفر بچه ات به خير بود … ” معني حرفش را فهميدم ، اما با اين حال از خودم پرسيدم :” حالا كي بچه ام را بزرگ ميكنه ؟

كي بهش شير ميده ؟ كي ازش نگهداري ميكنه ؟ و… “و ناگهان و بدون اختيار زدم زير گريه ، كه همان زن زيبا و مهربان گفت :” كار رو

خراب نكن… ”

نفهميدم او چه ميگويد و همچنان با گريه ميگفتم :” بچه ام … بچه ام ” در همين لحظه ناگهان گهواره اي را ديدم كه از آسمان پايين آمد و به من

كه رسيد فرزندم را - همان طور كه در اتاق عمل يك لحظه ديده بودم - ديدم كه داخل گهواره نيم خيز شد .

روايت لحظات پس از مرگ:

طوري از ديدن فرزندم شوكه شده بودم كه وصف ناكردني است . حالا هر دو اشك مي ريختيم ، اما هر كار ميكرديم نمتوانستيم همديگر را بغل

كنيم ! به همين خاطر من با نااميدي گفتم ، خدايا بچه ام … و تا اين را گفتم پسرم در آغوشم آرام گرفت وبعد ، آخرين چيزي كه از باغ بهشت به

ياد دارم حرف آن زن مهربان بود :” حيف شد ” و بعد ديگر هيچ چيز را به ياد ندارم و فقط صداي زمزمه و همهمه اي را مي شنيدم كه از ميان

آن سرو صداها سه صدا را مي شناختم اول گريه فرزندم ، دوم گريه شوهرم و بعد - با چند ثانيه فاصله - صداي خانم دكتر را كه يك مرتبه

فرياد زد :” قلب او بكار افتاد … و آنگاه شوهرم به زمين افتاد و سجده كرد و فرزندم نيز ديگر گريه نكرد .

امروز پسرم - خداداد - پانزده ساله است و خدا را شكر ميكنم كه هادي را به آرزويش رسانده ام ! *** دستهایی که کمک میکنند

مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.