ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
مردی از راهی می گذشت،هیچ دوست وهمراهی به جزخلق وخوی نیکوواعتقادخالص
وبی ریا نداشت.اوبرای دفع آزارومزاحمت دزدان،هیچ سلاحی جزدعاواخلاص
نداشت.ناگهان چشمش به گرگی افتاد.به اطراف نگاه کرد.درختی رادید.باسرعت
ازدرخت بالا رفت.ماری روی شاخه خوابیده بودمرد ترسید،باخودگفت:<<اگرفریاد
کنم،مار ازخواب بیدار می شود،اگرازدرخت پایین بروم،توان مقابله راباگرگ ندارم،پس
توکل برخدا می کنم تاهرچه خیراست،برایم پیش بیاید>>.ناگهان،کشاورزی ازسوی
دشت،آمد.چوب دستی محکمی دردست داشت.گرگ ازترس کشاورز،فرارکردمرد با
شادمانی ازدرخت پایین آمدوخداراشکرکرد.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1393/02/15 ساعت 09:23:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |