توکل برخدا...

مردی از راهی می گذشت،هیچ دوست وهمراهی به جزخلق وخوی نیکوواعتقادخالص

وبی ریا نداشت.اوبرای دفع آزارومزاحمت دزدان،هیچ سلاحی جزدعاواخلاص

نداشت.ناگهان چشمش به گرگی افتاد.به اطراف نگاه کرد.درختی رادید.باسرعت

ازدرخت بالا رفت.ماری روی شاخه خوابیده بودمرد ترسید،باخودگفت:<<اگرفریاد

کنم،مار ازخواب بیدار می شود،اگرازدرخت پایین بروم،توان مقابله راباگرگ ندارم،پس

توکل برخدا می کنم تاهرچه خیراست،برایم پیش بیاید>>.ناگهان،کشاورزی ازسوی

دشت،آمد.چوب دستی محکمی دردست داشت.گرگ ازترس کشاورز،فرارکردمرد با

شادمانی ازدرخت پایین آمدوخداراشکرکرد.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.