حکایت کبوتر ومن.

 

لانه اش تمام شد . پرنده ی بیچاره کلی زحمت کشیده بود تا تک تک شاخه ها و کاه ها را به هم بدوزد و لانه اش را

بنا کند . تا امد ارام بگیرد طوفان شد و لانه را ویران کرد .

آه از دلش برآمد که خدایا مگر ندیدی چقدر زحمت کشیدم تا این خانه را بنا کردم ؟ ندیدی چند صد بار راه لانه تا زمین

را پر زدم تا شاخه ای مناسب پیدا کنم .

صدای به هم خوردن بالهایم را نشنیدی ؟

ندیدی چه کش مکشی داشتم با کلاغ همسایه ؟

اما پرنده ی بیچاره خبر ندارد که خدا هم بهتر از او دیده و هم بهتر از او شنیده .

شنیده صدای خزیدن ماری را که به امید جوجه کردن پرنده در تنه ی درخت لانه گزیده . و دیده که پرنده چه بیقرار

است برای تخم گذاشتن و دیدن پرکشیدن جوجه هایش و طوفان را فرستاده تا برای پرنده پیغام بیاورد درختی که در ان

لانه گزیده برای جوجه کردن نا امن است .

پرنده نه پیغام را شنیده و نه مار را دیده .

و شاید دوباره می کوشد تا بر همان درخت خانه اش را بنا کند .

می ترسم حکایت من هم حکایت این پرنده باشد .



 

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.