زندگینامه سردارحاج محمدابراهیم (6)

حضور شهید درزندگی:

زمان عملیات والفجر مقدماتی بود که حاجی زمزمه شهادت داشت. زمان خداحافظی با حاجی، من خیلی

گریه کردم. بچه هم خواب بود، گفتم: بچه ما به این زودی یتیم می شود؟

حاجی گفت:« ما پیرو مکتبی هستیم که پیغمبرش که اشرف مخلوقات است، یتیم به دنیا آمد تو به این

مسئله فکر کن، یتیمی بچه من برای تو جا می افتد. باز من چند بار آمده ام، دستی به سر بچه کشیده ام

باز این ها آرامش حضور پدر را در کنارشان حس کرده اند ولی پیامبر ما این ها را هم لمس نکرد».

بعد از شهادت حاجی هم،حضور او را به روشنی در زندگی حس می کنم.

یادم می آید یک بار یکی از فرزندان حاجی، پس از گذشت روز سختی در اوج تب می سوخت.نیمه شب بود

همه توصیه می کردند که بچه را به دکتر برسانیم، اما من به دلایلی موافق این کار نبودم. نزدیک نماز صبح گریه

ام گرفت و خطاب به حاجی گفتم: دو دقیقه هم تو بیا این بچه را نگه دار؟ نزدیک صبح برای لحظه ای ، نمی

گویم خوابم برد- یقین دارم که خوابم نبرد- حاجی برای لحظه ای آمدو بچه را از دست من گرفت و دو سه بار

دست بر سر او کشید…وقتی من به خود آمدم،دیدم تب بچه قطع شده است. به خودم گفتم:این حالت شاید

نشانه های قبل از مرگ بچه باشد. آفتاب که زد با حالت بی قراری و اشک، بچه را به دکتر رساندم. دکتر گفت:

این بچه که ناراحتی ندارد…

 

                                                                                                                ادامه دارد…

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.