زندگینامه سردارحاج محمدابراهیم (7)

خبر شهادت:

اوائل اسفند1362، پدرم ما را به اصفهان برد. حاجی روز شانزدهم اسفند ماه 1362،ساعت چهارو نیم بعداز

ظهرتلفن کرد.چندین بار گفت:«خیلی دلم برای شما تنگ شده است.اگر وقت کردم،بیست وچهار ساعته به

دیدنتان می آیماگر نشد،کسی را بدنبالتان بفرستم،،شما حاضرید به اهواز بیایید،من چند ساعت شما را

ببینم؟»خندیدم وگفتم:کور از خدا چه می خواهد؟گفت:«با دو تا بچه برای شما سخت است.»گفتم:اصلا

آرزویم این است که بیایم تو را ببینم. ما کم کم خودمان را برای آمدن حاجی آماده می کردیم.تماسهای حاجی

اگر به تعویق می افتاد حداکثر دو تا سه روز می شد:اما این بار بیشتر شد.منخیلی نگران شدم،چون گفته بود

که در اولین فرصت،بیست و چهار ساعته به اصفهان می آید. روز هفتم یا هشتم تاخیر بود که توی مینی بوس

شهری نشسته بودم.رادیوی مینی بوس روشن بود:زنگ ساعت دو بعد از ظهر و اخبار بلند شد.گوینده خبرها را

خواند و یکی از آنها خبر شهادت حاجی بود.بیست وچهارم اسفند1362

جنازه حاجی شکل عادی نداشت.صورت او جراحت شدیدی برداشته بود.وقتی جنازه ی حاجی را دیدم از دنیا

بدم آمد…او عزیزترین کس من بود،دفن او برایم سخت بود. میدیدم عزیزترین کس خود را در میان پست ترین چیز

دنیا (خاک)می گذارم.حاجی خیلی قربان صدقه ما می رفت.بارها با اشکی در گوشه ی چشم یا با گریه گفته

بود:«من تحمل دیدن داغ شما را ندارم،»تحمل مریضی من وبچه ها را نداشت.حالا منبر سر جنازه اش بودم.با

آنکه خیلی او را دوست داشتم:ولی از آن«جنازه»بدم می آمد.با خودم فکر کردم،حاجی با آن همه حرفها،چرا

اینطوری برگشته و آمده.بعد از شهادت حاجی،یک شب خواب دیدم حاجی با همان جنازه آمده است و برادرش

هم با اوست،ولی جلو نمی آید.به برادرش گفتم:چرا حاجی جلو نمی آید؟گفت:«از شما خجالت میکشد،روی

جلو آمدن ندارد.»                                                                                          (ادامه دارد…)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.