ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
یادم هست ، {وقتی در لبنان بود } در یکی از سفر هایی که به روستا می رفت ، همراهش بودم .
داخل ماشین ، هدیه ای به من داد . اولین هدیه اش به من بود ، و هنوز ازدواج نکرده بودیم . خیلی خوشحال شدم و همام جا بازش کردم ، دیدم روسری است . یک روسری قرمز با گل های درشت ، من جا خورد م ، با لبخندی شیرین گفت : « بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند » . از آن وقت روسری گذاشتم و مانده . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که شما چرا خانمی که حجاب ندارد ، می آوری موسسه ؟
می گفت : « ایشان خیلی خوبند ، این طور که شما فکر می کنید نیست ، به خاطر شما می آیند موسسه ، و می خواهند از شما یاد بگیرند . ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم .» نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست فامیل و اقوامش انچنانی هستند ، این ها خیلی روی من تأثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد ، به اسلام آورد.
شهید چمران به روایت همسر شهید ، ص17و18
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1391/05/02 ساعت 11:08:29 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |