شهید چمران

 

یادم هست ، {وقتی در لبنان بود } در یکی از سفر هایی که به روستا می رفت ، همراهش بودم .

داخل ماشین ، هدیه ای به من داد . اولین هدیه اش به من بود ، و هنوز ازدواج نکرده بودیم . خیلی خوشحال شدم و همام جا بازش کردم ، دیدم روسری است . یک روسری قرمز با گل های درشت ، من جا خورد م ، با لبخندی شیرین گفت : « بچه ها دوست دارند شما را با روسری ببینند » . از آن وقت روسری گذاشتم و مانده . من می دانستم بچه ها به مصطفی حمله می کنند که شما چرا خانمی که حجاب ندارد ، می آوری موسسه ؟

می گفت : « ایشان خیلی خوبند ، این طور که شما فکر می کنید نیست ، به خاطر شما می آیند موسسه ، و می خواهند از شما یاد بگیرند  . ان شاالله خودمان بهش یاد می دهیم .» نگفت این حجابش درست نیست ، مثل ما نیست فامیل و اقوامش انچنانی هستند ، این ها خیلی روی من تأثیر گذاشت . او مرا مثل یک بچه کوچک قدم به قدم جلو برد ، به اسلام آورد.

 

شهید چمران به روایت همسر شهید ، ص17و18

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.