شهیدی که حضرت فاطمه (س) برای عروسیش آمده بود .

 

هر وقت که مادر برای سرو سامان دادن پسرش نقشه ای می کشید و او را در خلوتی به کنار می کشید می شنید که مصطفی می گوید :بچه های مردم تکه پاره شدن ،افتادن گوشه کنار بیابون ها ،اون وقت شما می گین کارهاتو ول کن بیا زن بگیر ! با همه این اوصاف شنیده بود. امام (ره ) گفته اند با همسرهای شهدا ازدواج کنید .مادر هم که دست بردار نبود و تو گوشش می خواند که وقت زن گرفتنت شده .بالاخره راضی شد و مادر و خواهرش را فرستاد بروند خواستگاری.

بهشان نگفته بود که این خانم همسرشهید است .ایشان همه خواستگارها را رد می کرد ، مصطفی را هم رد کرد.

مصطفی پیغام فرستاد امام (ره ) گفتن : «با همسرهای شهدا ازدواج کنید » باز هم قبول نکرد او می خواست تا مراسم سال همسر شهیدش صبرکند .دوباره مصطفی پیغام فرستاد که شما سید هستید می خواهم داماد حضرت زهرا (س) باشم . دیگر نتوانست حرفی بزند . جوابش مثبت بود .


 

امام خطبه عقدشان را خواند.مصطفی گفت : «آقا ما را نصیحت کنید » امام (ره) به عروس نگاهی کرد و گفت.« از خدا می خواهم که به شما صبر بدهد. »
یک کارت برای امام رضا (ع) ، مشهد ، یک کارت برای امام زمان (عج )،مسجد جمکران ، یک کارت برای حضرت معصومه (س) ،قم .این یکی را خودش برده بود انداخته بود توی ضریح .


«چرا دعوت شما را رد کنیم ؟ چرا به عروسی شما نیاییم ؟ کی بهتر از شما ؟ ببین همه آمدیم . شما عزیز ماهستی . »


حضرت زهرا (س) آمده بود به خوابش درست قبل از عروسی و این ها را گفته بود .دیگر تا صبح نخوابید نماز می خواند ، دعا می کرد ، گریه می کرد . می گفت من شهید می شوم . دوستش گفته بود این همه گریه و زاری می کنی،می گی می خوام شهید شم دیگه زن گرفتنت چیه ؟ جواب داد : « خانمم سیده .می خوام اون دنیا به حضرت زهرا (س) محرم باشم . شاید به صورتم نگاه کنه !»
شب عروسی بلند شد به سخنرانی و گفت : « امشب عروسی من نیست . عروسی من وقیته که توی خون خودم غلت بزنم » تازه سه روز ار عروسی اش گذشته بود که دست زنش را گذاشت تو دست مادر ، سرش را انداخت پایین و گفت دلم می خواهد دختر خوبی برای مادرم باشی بعد هم آرام و بی صدا رفت منطقه .

بدون عمامه،بدون سمت ، مثل یک بیسجی ، اول ستون راهی عملیات شد. عملیات والفجر ۲ درمنطقه حاج عمران و تپه های شهید برهانی شروع شده بود. بعد از مدتی نیروها از هر طرف محاصره شدند. حاج آقا ردانی زیرلب قرآن می خواند و دشمن بالای تپه را بسته بود به رگبار . دستورعقب نشینی صادر می شود اما او همچنان مقاومت می کند. تا اینکه گلوله ای از پشت سر به جمجمه اش اصابت می کند .آرامشی زیبا وجودش و زخم های کهنه میدان نبردش را التیام می دهد . اودیگر به آرزویش رسیده است .

هق هق گریه می کرد ؛نفسش بالا نمی آمد . تا آن روز بچه ها حاج حسین را آن طورندیده بودندو همه می دانستند که سینه مصطفی ردانی پور ، مأمنی بوده برای دلتنگی های حاج حسین.

زمانی که قلب حسین از آماج تیرهجران یاران و دوستان شهیدش فشرده می شد،تنها آغوش مصطفی می توانست آرام بخش لحظه های سرد و سنگینش باشد. آن شب همه گریه می کردند بچه ها یاد شب هایی افتاده بودند که مصطفی برایشان دعا می خواند . هرکسی یک گوشه ای را گیر آورده بود، برایش زیارت عاشورا یا دعای توسل می خواند . حاج حسین بچه ها را فرستاد بروند جنازه ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردند ، مصطفی نبود . فردا صبح بیست و پنچ شهید دیگرآوردند ، بازهم نبود.

منطقه دست عراقی ها بود . چند بار دیگر هم عملیات شد اما از او خبری نشد .جنگ هم که تمام شد .دوستانش رفتند و دنبالش روی تپه های برهانی ،توی همان شیار .همه جای تپه را گشتند . نبود! سه نفر همراهش را پیدا کردند اما ازخودش خبری نشد. مصطفی برنگشت که نگشت .



ما تا ظهور ایستاده ایم

اللهم عجل لولیک الفرج

 

  • نظر از: مدرسه علمیه امام حسن مجتبی(ع)
    1391/07/24 @ 10:25:20 ق.ظ

    مدرسه علمیه امام حسن مجتبی(ع) [عضو] 

    اللهم عجل لولیک الفرج

نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.