عمامه های خاکی

عمامه‌اش هم مشکل حل می‌کرد.
شب بود داشتیم با دوتا ماشین می‌رفتیم نزدیک‌های خط. یک مرتبه یکی از ماشین‌ها رفت تو گل. هر کاری کردیم در نیومد. بچه‌ها کم‌کم داشتند نگران می‌شدند که یک دفعه سید‌‌ علی‌اصغر دست برد رو سرش و عمامه‌اش را شروع کرد به باز کردن.
ما فکر کردیم می‌خواد لباسش را دربیاره تا بتونه محکم‌تر کمک بچه‌ها هل بده، ولی دیدیم نه!
سر عمامه را بست به ماشین عقبی، اون طرفش را هم بست به ماشین جلویی.
بهش گفتیم، سید ما هل دادیم نشد، با طناب بکسل کردیم نشد، این پارچه معلومه که پاره میشه ، چکار می‌کنی آقاسید؟!
با نهایت آرامش یک دعایی زیر لب خوند و گفت: این پارچه معمولی نیست؛ شما کار نداشته باش، بشین پشت فرمون و بزن دنده. همه داشتیم در کمال ناباوری و ناامیدی نگاه می‌کردیم که دیدیم ماشین به راحتی از گل اومد بیرون.
بچه‌ها تا مدت‌ها وقتی بهم می‌رسیدند درباره اتفاق اون روز صحبت می‌کردند. تا مدت‌ها عمامه‌ی آقاسید به خاطر خاك‌های پاشیده شده از لاستیک ماشین، خاکی بود.

عمامه های خاکی | سعید مختاری | انتشارات شهیدکاظمی

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.