آنهایی که مرده اند و زنده شدند(1)

 

در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام !

هنوز بيست سال بيشتر از عمرم نگذشته بود كه توسط چند رفيق ناباب تبديل شدم به يك قمارباز حرفه اي ، ضمن اينكه براي كسب درآمد و

باختن آن در قمار ، چاره اي نداشتم جز فروش مواد مخدر و… در همان روزها بود كه من در اوج غفلت ، در آن شب نشيني قمار شركت كردم

. آن شب طبق معمول كه با رفقاي قمار باز دور هم جمع ميشديم ، اول قمار كرديم و بعد هم هر كدام يك قرص اكس انداختيم بالا ، ضمن اينكه

قبل از ساعت دوازده نيمه شب ، بچه ها اصرار كردند كه هر كدام يك قرص اكس ديگر بخوريم ، اما من ( كه آن شب به طور عجيبي حس

ميكردم بايد سرحال باشم و هرگز دليل آن حس را نفهميدم )دور از چشم آنها قرص دوم را لحظه اي گوشه دهانم نگاه داشتم و سپس در فرصت

مناسب آن را بيرون انداختم . همان طور كه پيش بيني ميكردم ، از حوالي ساعت يك نيمه شب رفتار دوستانم بشدت غير قابل تحمل شد ، در

حقيقت آنها به شوخي هاي جنون آميز دست ميزدند و همين كارشان باعث شد كه من آماده خروج از آنجا شوم و… كه ناگهان متوجه شديم در

اتاق كناري ( آن شب در خانه يكي از دوستانمان كه پولدار بود جمع بوديم ) يك دزد مشغول جمع كردن لوازم است كه با محاصره او ، لحظه اي

بعد دستگيرش كرديم . اولين چيزي كه در رفتار آن دزد توجهم را جلب كرد ، چهره او بود كه اصلا به آدمهاي خلافكار شبيه نبود ، حرف زدنش

، واكنشهايش، و… ، اما دوستان من كه عقلشان به خاطر مصرف دو تا اكس و خوردن مشروب كاملا زايل شده بود ، بي آنكه به اين چيزها فكر

كنند ، براي تفريح خودشان هم كه شده تصميم گرفتند حكم در مورد سارق را خودشان اجرا كنند . مرد بيچاره كه متوجه شده بود چه رفتار

وحشيانه اي در انتظار اوست ، با التماس و خواهش گفت : « جوونا به خدا من دزد نيستم … بايد دختر هشت ساله ام راعمل كنند و چون پول

ندارم آمدم دزدي و… منو ببخشين…»

اما بچه ها كه چيزي حاليشان نبود ، به التماسهاي آن عاقل مرد 45 ساله توجهي نكردند و شروع كردند به اعمال شكنجه هاي غير انساني كه از

بيان نوع شكنجه معذورم تا اينكه آن مرد ناگهان با تمام تواني كه در خود داشت ، همانطور كه زير دست و پاي آنها افتاده بود فرياد زد « يا امام

زمان به داد اين روسياه برس» اين جمله مرد سارق مانند آتش به جان من افتاد ، احساس كردم تمام بدنم دارد ميسوزد و قلبم گر گرفته ، البته من

مومن كه نبودم هيچ ، خيلي هم گناهكار بودم ، اما وقتي او گفت ، به داد اين بنده رو سياه برس ! احساس كردم آقا امام زمان نيز دلش به حال او

سوخته … اين بود كه ناگهان ديوانه شدم و با مشت و لگد به جان دوستانم كه هميشه از من حساب ميبردند افتادم و هر طوري بود او را از

چنگشان رها كردم و با هر بدبختي بود او را از خانه خارج ساختم. در طول راه آن مرد فقط اشك ميريخت و حرف نميزد كه ناگهان ياد دايي

رسولم افتادم كه مردي با تقوا و مومن بود ، لذا همان لحظه به او تلفن زدم و ماجراي آن مرد را برايش گفتم و دايي رسول نيز _ كه البته از

وضعيت من بي خبر بود _ ساعت پنج صبح مبلغ مورد درخواست مرد را به او داد و…، موقع خداحافظي آن مرد نگاهم كرد و گفت :« من

نميدونم تو كي هستي و چرا اين كارو كردي ، اما يقين داشته باش حتي دعاي آدم روسياهي مثل من به درگاه خدا ، پذيرفته ميشه ، پس فقط دعات

ميكنم ! بعد از رفتن آن مرد به سراغ دوستانم رفتم و آنها كه عازم رفتن به محل رودخانه براي آب تني بودند ، آنقدر از من شاكي بودند كه وقتي

كنار رودخانه رسيديم ، ناگهان شوخي شان گل كرد و دست و پاي مرا گرفتند و پرتابم كردند كه داخل آب بيفتم اما .. هدفگيري آنها آنقدر بد بود

كه سر من به يكي از سنگ هاي بزرگ وسط رودخانه بر خورد كرد و ديگر چيزي نفهميدم .

روايت لحظات پس از مرگ :

اولين احساسي كه پس از چشم باز كردن داشتم ، خنده بود . در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام ! وقتي به اطرافم نگاه كردم تا بچه ها را پيدا

كنم ، صدايشان را از پايين شنيدم و موقعي كه آنها را ديدم تازه متوجه شدم كه چيزي حدود ده متر نسبت به آنها از زمين بالاترم . وقتي ديدم

دوستانم دارند توي سرشان ميزنند و اشك ميريزند و مرا صدا ميكنند ، يك مرتبه زدم زير خنده . فكر كردم آنها هنوز در حالت طبيعي نيستند

و… اما ناگهان با تكان شديدي كه به شانه هايم وارد شد و به سوي آسمان بالا رفتم ، تازه فهميدم قضيه چيست ! من مرده بودم ! آنقدر كه از

باور مرگ دچار ترس شده بودم ولي از آن سرعت غير قابل تصور كه بالا ميرفتم نميترسيدم . تا اينكه ناگهان مرا در جايي شبيه به بيابان رها

كردند و در حالي كه سه طرف آن بيابان باغ و دريا و خشكي بود ، نيرويي مرموز مرا به سوي جهت چهارم كه تا چشم كار ميكرد آتش بود

هدايت كرد . هر قدر سعي ميكردم به سوي آن آتش انبوه نروم موفق نميشدم ، در حقيقت از خودم اراده اي نداشتم و به سوي بيابان پر از آتش هل

داده ميشدم . فهميدم آنجا جهنم است و من بايد در آن آتش سوزان بسوزم ! اين بود كه ناگهان فرياد زدم :« نه … منو به اونجا نبرين …» اما

دوباره به سوي آتش رانده شدم و خودم نيز باورم شد كه مهمان جهنم هستم و لذا بي اختيار زدم زير گريه ، اماهمين كه اولين قطره اشك روي

صورتم دويد ، ناگهان حس كردم يك دست روي شانه هايم قرار گرفت ، سر كه بالا كردم او را ديدم ، همان مردي كه از فرط استيصال به دزدي

آمده بود ، همان سارق نيمه شب !

با گريه به او گفتم :« كمكم كن … نگذار من بسوزم .» آن مرد در جواب گفت : « صدا كن … آقا رو صدا كن و ازش بخواه كمكت كنه ، يادت

نيست به من كمك كرد ؟ » بلافاصله متوجه منظور او شدم ودر حالي كه احساس كردم چند قدم به آتش نمانده ، با تمام وجود فرياد زدم :« يا امام

زمان (عج) به دادم برس » !

روايت لحظات پس از زنده شدن:

ناگهان به سرفه افتادم … ابتدا فكر كردم به خاطر اينكه با صداي بلند امام زمان را صدا كردم دچار سرفه شده ام !‌اما وقتي مزه خاك زير

زبانم آمد ، تازه متوجه شدم كه داخل قبر خوابيده ام و دارند روي بدنم خاك ميريزند . با اينكه خاك تقريبا صورتم را پوشانده بود ، اما با اين

حال ميتوانستم خانواده ام ، همسايه ها ، و فاميلم را كه بالاي قبر ايستاده بودند و اشك ميريختند ، ببينم ( همه بودند جز رفقايم ) فهميدم كه دارم زنده به گور ميشوم ، اما نميتوانستم حركتي بكنم . هر طوري بود فقط توانستم يك سرفه محكم بكنم كه خاك روي صورتم به بالا پرواز كند و … *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.