ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام !
هنوز بيست سال بيشتر از عمرم نگذشته بود كه توسط چند رفيق ناباب تبديل شدم به يك قمارباز حرفه اي ، ضمن اينكه براي كسب درآمد و
باختن آن در قمار ، چاره اي نداشتم جز فروش مواد مخدر و… در همان روزها بود كه من در اوج غفلت ، در آن شب نشيني قمار شركت كردم
. آن شب طبق معمول كه با رفقاي قمار باز دور هم جمع ميشديم ، اول قمار كرديم و بعد هم هر كدام يك قرص اكس انداختيم بالا ، ضمن اينكه
قبل از ساعت دوازده نيمه شب ، بچه ها اصرار كردند كه هر كدام يك قرص اكس ديگر بخوريم ، اما من ( كه آن شب به طور عجيبي حس
ميكردم بايد سرحال باشم و هرگز دليل آن حس را نفهميدم )دور از چشم آنها قرص دوم را لحظه اي گوشه دهانم نگاه داشتم و سپس در فرصت
مناسب آن را بيرون انداختم . همان طور كه پيش بيني ميكردم ، از حوالي ساعت يك نيمه شب رفتار دوستانم بشدت غير قابل تحمل شد ، در
حقيقت آنها به شوخي هاي جنون آميز دست ميزدند و همين كارشان باعث شد كه من آماده خروج از آنجا شوم و… كه ناگهان متوجه شديم در
اتاق كناري ( آن شب در خانه يكي از دوستانمان كه پولدار بود جمع بوديم ) يك دزد مشغول جمع كردن لوازم است كه با محاصره او ، لحظه اي
بعد دستگيرش كرديم . اولين چيزي كه در رفتار آن دزد توجهم را جلب كرد ، چهره او بود كه اصلا به آدمهاي خلافكار شبيه نبود ، حرف زدنش
، واكنشهايش، و… ، اما دوستان من كه عقلشان به خاطر مصرف دو تا اكس و خوردن مشروب كاملا زايل شده بود ، بي آنكه به اين چيزها فكر
كنند ، براي تفريح خودشان هم كه شده تصميم گرفتند حكم در مورد سارق را خودشان اجرا كنند . مرد بيچاره كه متوجه شده بود چه رفتار
وحشيانه اي در انتظار اوست ، با التماس و خواهش گفت : « جوونا به خدا من دزد نيستم … بايد دختر هشت ساله ام راعمل كنند و چون پول
ندارم آمدم دزدي و… منو ببخشين…»
اما بچه ها كه چيزي حاليشان نبود ، به التماسهاي آن عاقل مرد 45 ساله توجهي نكردند و شروع كردند به اعمال شكنجه هاي غير انساني كه از
بيان نوع شكنجه معذورم تا اينكه آن مرد ناگهان با تمام تواني كه در خود داشت ، همانطور كه زير دست و پاي آنها افتاده بود فرياد زد « يا امام
زمان به داد اين روسياه برس» اين جمله مرد سارق مانند آتش به جان من افتاد ، احساس كردم تمام بدنم دارد ميسوزد و قلبم گر گرفته ، البته من
مومن كه نبودم هيچ ، خيلي هم گناهكار بودم ، اما وقتي او گفت ، به داد اين بنده رو سياه برس ! احساس كردم آقا امام زمان نيز دلش به حال او
سوخته … اين بود كه ناگهان ديوانه شدم و با مشت و لگد به جان دوستانم كه هميشه از من حساب ميبردند افتادم و هر طوري بود او را از
چنگشان رها كردم و با هر بدبختي بود او را از خانه خارج ساختم. در طول راه آن مرد فقط اشك ميريخت و حرف نميزد كه ناگهان ياد دايي
رسولم افتادم كه مردي با تقوا و مومن بود ، لذا همان لحظه به او تلفن زدم و ماجراي آن مرد را برايش گفتم و دايي رسول نيز _ كه البته از
وضعيت من بي خبر بود _ ساعت پنج صبح مبلغ مورد درخواست مرد را به او داد و…، موقع خداحافظي آن مرد نگاهم كرد و گفت :« من
نميدونم تو كي هستي و چرا اين كارو كردي ، اما يقين داشته باش حتي دعاي آدم روسياهي مثل من به درگاه خدا ، پذيرفته ميشه ، پس فقط دعات
ميكنم ! بعد از رفتن آن مرد به سراغ دوستانم رفتم و آنها كه عازم رفتن به محل رودخانه براي آب تني بودند ، آنقدر از من شاكي بودند كه وقتي
كنار رودخانه رسيديم ، ناگهان شوخي شان گل كرد و دست و پاي مرا گرفتند و پرتابم كردند كه داخل آب بيفتم اما .. هدفگيري آنها آنقدر بد بود
كه سر من به يكي از سنگ هاي بزرگ وسط رودخانه بر خورد كرد و ديگر چيزي نفهميدم .
روايت لحظات پس از مرگ :
اولين احساسي كه پس از چشم باز كردن داشتم ، خنده بود . در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام ! وقتي به اطرافم نگاه كردم تا بچه ها را پيدا
كنم ، صدايشان را از پايين شنيدم و موقعي كه آنها را ديدم تازه متوجه شدم كه چيزي حدود ده متر نسبت به آنها از زمين بالاترم . وقتي ديدم
دوستانم دارند توي سرشان ميزنند و اشك ميريزند و مرا صدا ميكنند ، يك مرتبه زدم زير خنده . فكر كردم آنها هنوز در حالت طبيعي نيستند
و… اما ناگهان با تكان شديدي كه به شانه هايم وارد شد و به سوي آسمان بالا رفتم ، تازه فهميدم قضيه چيست ! من مرده بودم ! آنقدر كه از
باور مرگ دچار ترس شده بودم ولي از آن سرعت غير قابل تصور كه بالا ميرفتم نميترسيدم . تا اينكه ناگهان مرا در جايي شبيه به بيابان رها
كردند و در حالي كه سه طرف آن بيابان باغ و دريا و خشكي بود ، نيرويي مرموز مرا به سوي جهت چهارم كه تا چشم كار ميكرد آتش بود
هدايت كرد . هر قدر سعي ميكردم به سوي آن آتش انبوه نروم موفق نميشدم ، در حقيقت از خودم اراده اي نداشتم و به سوي بيابان پر از آتش هل
داده ميشدم . فهميدم آنجا جهنم است و من بايد در آن آتش سوزان بسوزم ! اين بود كه ناگهان فرياد زدم :« نه … منو به اونجا نبرين …» اما
دوباره به سوي آتش رانده شدم و خودم نيز باورم شد كه مهمان جهنم هستم و لذا بي اختيار زدم زير گريه ، اماهمين كه اولين قطره اشك روي
صورتم دويد ، ناگهان حس كردم يك دست روي شانه هايم قرار گرفت ، سر كه بالا كردم او را ديدم ، همان مردي كه از فرط استيصال به دزدي
آمده بود ، همان سارق نيمه شب !
با گريه به او گفتم :« كمكم كن … نگذار من بسوزم .» آن مرد در جواب گفت : « صدا كن … آقا رو صدا كن و ازش بخواه كمكت كنه ، يادت
نيست به من كمك كرد ؟ » بلافاصله متوجه منظور او شدم ودر حالي كه احساس كردم چند قدم به آتش نمانده ، با تمام وجود فرياد زدم :« يا امام
زمان (عج) به دادم برس » !
روايت لحظات پس از زنده شدن:
ناگهان به سرفه افتادم … ابتدا فكر كردم به خاطر اينكه با صداي بلند امام زمان را صدا كردم دچار سرفه شده ام !اما وقتي مزه خاك زير
زبانم آمد ، تازه متوجه شدم كه داخل قبر خوابيده ام و دارند روي بدنم خاك ميريزند . با اينكه خاك تقريبا صورتم را پوشانده بود ، اما با اين
حال ميتوانستم خانواده ام ، همسايه ها ، و فاميلم را كه بالاي قبر ايستاده بودند و اشك ميريختند ، ببينم ( همه بودند جز رفقايم ) فهميدم كه دارم زنده به گور ميشوم ، اما نميتوانستم حركتي بكنم . هر طوري بود فقط توانستم يك سرفه محكم بكنم كه خاك روي صورتم به بالا پرواز كند و … *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1392/05/07 ساعت 01:35:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |