ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
یک روز پدرم از میدان ترهبار آمده بود و مقداری میوه خریده بود. وقتی از پلهها بالا آمد، توی هر دستش چندتا پلاستیک پر بود و عرق
ریزان و نفسزنان گفت: یک نفر بیاید و به من کمک کند.من فوری دویدم کفشهای پدر را جفت کردم و رفتم پایین در ماشین را که باز
بود، قفل کردم و آمدم بالا. پدرم با لحن گوشهداری گفت: فقط در ماشین را قفل کردی؟! پس بقیه چیزها چی؟!
من رفتم از بین خریدهای پدر، پفک و لواشکی را که سفارش داده بودم، برداشتم و نشستم روی صندلی آشپزخانه. پدر گفت: دختر!
کلید ماشین را کجا گذاشتی؟ گفتم: کلید…!؟ همین الان تو دستم بود… نمیدانم.
پدر با تعجب گفت: یعنی چه؟ و بعد هر دو شروع کردیم به گشتن. روی در و دیوار و کف اتاق. … من نمیدانستم پدر زیر زبان چه
میگوید. انگار بیشتر شبیه غرولند بود. بعد همین طور که مشغول جست وجو بودیم، یکمرتبه پدر فریاد دردناکی کشید و بر زمین
نشست. گفتم: پدر جان! … خدا رو شکر بالاخره پیدا شد. این سوزن گلدوزی منه که دیروز گمش کرده بودم.
پدر سوزن را از پاشنه پایش بیرون کشید و اشاره کرد که چسب بیاورم. من رفتم توی کابینت دنبال چسب بگردم که یادم آمد چسبها
توی یخچال است. شیشه دارو دستم بود که یکمرتبه نمیدانم چه شد از دستم رها شد و ریخت کف آشپزخانه. پدردر حالی که پایش
را با دستش گرفته بود، لنگ لنگان آمد توی آشپزخانه که سرش محکم خورد به در نیمه باز کابینت که من باز گذاشته بودم. در همین
زمان، تلفن زنگ زد و من رفتم جواب بدهم. دوستم نسرین بود. حدود ده دقیقهای طول کشید تا برای رفتن به جشن تولد یکی از
دوستانمان قرار بگذاریم. تا گوشی را گذاشتم، زنگ آپارتمان به صدا درآمد. آیفون را برداشتم. آقای تمدن همسایه طبقه پایین بود. گفت:
کلید را روی ماشین جا گذاشتهاید. من گفتم: ای وای! … باشد به پدرم میگویم.
پدرم برگشت و به من چپ چپ نگاهی کرد و با پای درب و داغونش از پله ها پایین رفت. بعد از چند دقیقه، در حالی که چند عدد
بستنی توی پلاستیک بود و یک جعبه کیک خامهای تو دستش بود، بالا آمد. من دویدم کفشهای پدر را جفت کردم. بعد هم همه
بستنیهای آب شده را ریختم توی ظرفی و با چند عدد کیک خامهای به هم چسبیده آوردم تا با پدر بخوریم.
پدر در حالی که لبخند خاصی روی لبش بود، گفت: بارک الله! آفرین بر این دختر! راست میگویند دختر داشتن هم بیفایده نیست. اگر
تو نبودی، من چکار میکردم.
اول نفهمیدم منظورش چیست، ولی بعد از چند لحظه، هر دو زدیم زیر خنده و مشغول خوردن شدیم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1392/03/04 ساعت 10:59:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |