در جستوجوی محبت.

 

داستان زندگي خود را از زماني بيان مي کنم که با ندامت و استغفار از گذشته، چشم اميد به آينده دوختم، تا بتوانم به سرچشمه نور

نزديکتر شوم. سرگذشت خود را با نام و ياد خدا آغاز مي کنم که شناخت او مرا از تاريکي و گمراهي نجات داد.

هفده سال پيش در خانواده اي به دنيا آمدم که تمام امتيازات و خوشبختي هايش در علم و ثروت خلاصه مي شد، و از کودکي همانها را

آويزه گوشم کردند؛ تا با به دست آوردن آنها، بتوان اصالت خانوادگي خود را حفظ نمايم. خانواده، به آن مفهومي که همه اعضاي آن با

هم بجوشند، و صفا و صميميتي در ميان آنها باشد، وجود نداشت.

پدرم صاحب تعدادي فروشگاه و توليدي پوشاک زنجيره اي است، و مدام در سفر مي باشد- او مي گويد آن قدر کار و مشغوليت دارد که

حضورش در خانه، فقط وقت تلف کردن است و از انجام معاملات و امور تجاري باز مي ماند.مادرم استاد دانشگاه است و غالباً از ديدن او

هم محروم بوده ام- چون او نيز، هميشه با بي حوصلگي مي گويد: بنابر اقتضاي کاري و تحقيقاتي که به طور مداوم انجام مي دهد، بايد

در مکاني ساکت و به دور از هياهوي همسر و فرزندانش زندگي کند.مدتها بود که ادامه زندگي در چنين خانواده اي براي من و خواهرم

طاقت فرسا شده بود؛ مي خواستيم هر چه زودتر از آن شرايط رهايي پيدا کنيم.اين نوع زندگي براي من مطلوب نبود، و طاقت تحمل آن

همه فشار و سختي را نداشتم. اگرچه نديدن والدينم براي من کاملاً عادي شده بود و ديگر تأثيري بر من نداشت، و اگرچه درس خواندن،

توفيقي اجباري براي مشغوليت ذهنم بود؛ اما خلايي که احساس مي کردم، ناشي از دنياي پوچي بود که در آن سن بحراني با آن روبرو

بودم.موقعيتي بود که شديداً نياز به کسي داشتم تا کمبود عاطفه و محبتم را جبران نمايد. مرا به سوي سازندگي راهنمايي و کمک

نمايد، تا با آرامش خاطر، از امکانات که در اختيار دارم، بهترين بهره برداري را براي رشد و تعالي خود داشته باشم. و عدم وجود اينها

باعث شد تا پاي دوستانم به زندگي من باز شود.دوستانم که چهره ظاهري زندگي مرا مي ديدند و امتيازات خانواده مرا مي شنيدند، با

حسرت آرزو مي کردند که اي کاش جاي من بودند. دوستاني که در برقراري رابطه، و دعوت گرفتناز من براي شرکت در ميهمانيهايشان، از

يکديگر سبقت مي گرفتند- آنها با شنيدن دلايلي که در پوچ بودن و بي هدف بودن زندگيم، مي گفتم؛ به من مي خنديدند. برخي هم

مرا لايق اين زندگي نمي دانستند. غير از وقتي که براي درس خواندن مي گذاشتم، بقيه ساعات را با خنده هاي بيهوده دوستانم مي

گذراندم. دوستاني که به تدريج مرا مدپرستي، شرکت در پارتيهاي جوانان و معاشرت با پسرها، معتاد کردند. -آزادي فرزندان در خانواده

هاي فاميل ما يک مسأله عادي و با بينش روشنفکرانه تلقي مي شد، بنابراين از هر گونه نظارتي آزاد بودم!ديگر کار به جايي رسيده بود

که اگر يک هفته در پارتيهاي جوانان شرکت نمي کردم، يا روزي دوستانم به من تلفن نمي زدند، دلتگ مي شدم و خودم دنبال آنان مي

رفتم.پس از مدتي، پدرم که ظاهراً خيالش از بابت تنهايي من راحت شده بود، با اين هدف که از ديدگاه خودش امکانات رفاع زندگي مرا

کامل کند، برايم آنتن ماهواره خريد. او به قول خودش بدين وسيله ثابت کرد که نمي خواهد فرزندانش از ساير بچه هاي فاميل عقب

بمانند و از امکانات پيشرفته و رفاهي روز محروم باشند و احساس سرشکستگي کنند!نياز به توضيح نيست که من در آن شرايط چه

زندگي خوشي مي توانستم داشته باشم، که حتي لحظه اي هم- به قول دوستانم- فرصت غصه خوردن پيدا نکنم؛ و به اعتراف آنان،

هرچه بيشتر در تيررس نگاه حسرت بارشان قرار بگيرم.يک روز خواهرم نزد من آمد، و قسمتي از روزنامه کيهان را به من نشان داد؛ با

حالتي خاص گفت: نگين! اين داستان را بخوان، اگر توانستي خدس بزني سرگذشت چه کسي است؟ داستان زندگي دختري بود تحت

عنوان: «نماز عشق».

وقتي آن را خواندم و به پايان رسيدم، يکه خوردم، باور نمي شد. دو باره آن را با دقت خواندم و دريافتم که قهرمان آن داستان، همان

دختري است که در يک مهماني با او آشنا شده بودم و به قول دوستانم ستاره محفل بود و همه از ظاهر او و اين که اهل اين گونه

مجالس است، تعريف مي کردند وقتي بيشتر فکر کردم، يادم آمد که مدتهاست او را در هيچ ميهماني نديده ام. همان موع تصميم گرفتم

پيش او بروم و از نزديک همه چيز را بپرسم.وقتي زنگ خانه شان را زدم و در را به رويم باز کرد، در لحظه اول او را نشناختم. چون دحتري

را ديدم که در نهايت سادگي و با چهره اي معصوم به استقبالم آمده بود. مرا به داخل منزل دعو کرد. از او خواستم داستان زندگيش را

براي من هم بگويد. او همه چيز را برايم تعريف کرد. با شرم خاصي از گذشته مي گفت و با اميد فراوان از آينده حرف مي زد. محو

تماشاي چهره اش شده بودم. خدايا! چقدر معصوم و پاک شده بود، چقدر از زيباييها سخن مي گفت، و سعي مي کرد نوري را که به

قلبش تابيده است برايم توصيف نمايد.او خيلي برايم حرف زد، از راهي که انتخاب کرده بود، از اين که چقدر آزاد و سبکبال شده است، از

اين که چگونه توبه و استغفار کرده و چگونه دعا مي کند!نمي دانم چگونه او را ترک کردم. ولي وقتي به خانه رسيدم، احساس نمودم که

حرفهاي دلنشين او بر من تأثير گذاشته است. اين بود که فرداي آن روز، دوباره مثل پرنده هايي که به دنبال دانه مي روند، به سوي خانه

او پر کشيدم و دل خود را به حرفهاي زيبايش سپردم. از وي خواستم کمک کند تا اين احساس من خاموش نشود و بتوانم آن را از يک

احساس مبهم به شناخت واقعي تبديل نمايم. او هم، روز بعد مرا پيش دبير تعليمات ديني و معارف اسلامي خود برد.

آن خانم مرا در آغوش گرفت. با بردباري و مهرباني به تمام سئوالاتم پاسخ داد؛ و قدم به قدم با معارفي که پس از سالها گمراهي، تشنه

آنها بودم، آشنايم ساخت. آن معلم بزرگوار با تاباندن نور ايمان بر قلب سياه من، مرا متحول ساخت و سرآغاز جداي من از تمام آنچه که

موجب رفاه زدگي و لذت، تلقي مي شد، گرديد.پس از آن تغيير و دگرگوني فکري، حالتي پيدا کردم که با واکنش هاي متفاوتي از سوي

خانواده و دوستان مواجه شدم. پدرم با شگفتي و حيرت به رفتار و اعمال من مي نگريست، ولي هيچ نمي گفت. شايد هم فکر مي کرد

اين هم، مثل کارهاي ديگرم، يک بازي مقتضي سن من است. مادرم وقتي ماجرا را شنيد، خنديد و گفت: «اين هم يک تجربه است،

چند روز ديگر خودت خسته مي شوي و دوباره به وضع پيشين بر مي گردي»!

خواهرم که ديگر گفتگوي با من را کسر شأن خودش مي دانست، ارتباط در خارج از منزل را با من قطع کرد. چون حالا ديگر به نظر او،

قيافه و لباس من آبروريزي محض بود و او را نزد دوستان و همکلاسي هايش و بويژه پسرها، بي اعتبار مي کرد.

دوستان و هم کلاسي هايم نيز که غالباً مرا براي شرکت در ميهمانيها و تکميل شاديهاي خودشان مي خواستند، هر کدام به شکلي

واکنش نشان دادند و مرا طرد کردند.اما ديگر هيچ چيز برايم اهميت نداشت چون نيازي به کسي نداشتم.

من تکيه گاهي پيدا کرده بودم که همه راز و نيازم را با او در ميان مي گذاشتم و او را شاهد اعمال خود مي گرفتم. داستان زندگي من

در نهايت به جايي رسيد، که وقتي مادر و خواهرم اصرار کردند با آنها به مسافرت خارج از کشور بروم، نپذيرفتم. اما در عوض، از تهران به

شهر دور افتاده اي، نزد يکي از بستگان مادرم- که زندگي سالم و شخصيت مذهبي آنها برايم مطلوب بود- رفتم، تا مدتي را در آن جمع

مؤمن و صميمي بگذرانم و به تقويت مباني ديني و مذهبي خود بپردازم.حال، در اينجا هستم. در شهري کوچک، ولي با صفا. در

محيطي که همه يکديگر را به تقوا و پاکي مي خوانند. در جايي که ايمان خود را به هيچ نمي فروشند. مي خواهم تحصيل خود را همراه

با تکميل دين ادامه دهم؛ و نور تابيده در زندگيم را با تمام وجود حفظ و تقويت کنم.دعا مي کنم خداوند رحمان و رحيم، از گذشته من

چشم بپوشد و مرا لحظه اي به حال خودم وا نگذارد.

اي کاش من هم ثروت و دارايي خود را از دست مي دادم و در فقر به سر مي بردم. اما در عوض خانواده اي خوب، مؤمن و متعهد مي

داشتم و همه با هم، زير يک سقف زندگي مي کرديم.

                                                 منتظر نظراتتون در رابطه با این ماجرا در وبلاگمون هستیم.

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.