ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
من و فرهاد از کودکی با هم رفیق بودیم ولی فاصله زیادی بین ما وجود داشت.او صاحب یک خانواده میلیارد بود که چنداناعتقاد مذهبی نداشتند.
و من در خانواده ای بزرگ شده بودم که اولین چیزی که آموختم نماز بود.ولی فرهاد مانند خانواده اش بی ایمان نبود.دوستی ما ادامه داشت .
سالها بعد فرهاد همراه با خانواده اش به آمریکا رفت.سه سال بعد برای من دعوتنامه فرستاد.خیلی دلم می خواست پروازم را لا اقل 6 روز عقب
بیندازم تامثل سالهای گذشته دهه محرم خصوصآ تاسوعاوعاشورا درتهران باشم.ولی تاریخ پرواز بعدی 20 روز بعد بود.برخلاف میلم روز 4
محرم سوار هواپیما شدم و 2 روز بعد به آمریکارسیدم.با دیدن فرهاد بال در آوردم.وقتی به فرهادگفتم که دلم می خواست چند روز دیگر در
تهران بمانم او خندید وگفتپسر خوب!دوشنبه عروسی فتانه(خواهر فرهاد)است.پشتم لرزید.وگفتم دوشنبه عاشوراست.فرهاد نگرا ن گفت:
((راست میگی؟؟؟؟))ناگهان چنان روی ترمز کوبیدکه نزدیک بود تصادف کنیم..وقتیکه همزمانی عاشورا با عروسی را به خانواده وی گوشزد
کردم مرا به مسخره گرفتند.فرهاد سر دوراهی مانده بود.ولی به هر حال عروسی در روز دوشنبه برگزار شد.من یک راه حل پیداکرد م تا به آن
جشن نروم.خانواده فرهادمیدانستند که من از کودکی هروقت دچار خونریزی میشدم تا ساعتهاادامه پیدا میکرد و پزشکان توصیه کرده بودند
مراقب باشم که دچار خونریزی نشوم.من آنروزمخصوصآ خون خود را ریختم!ساعت 10 صبح به هوای پوست کندن سیب چاقوی تیز راکشیدم
کف دستم و خون فواره زد.کارمن به بیمارستان کشید.بستری شدم.ساعت 4 بعداز ظهر فرهادبه دیدنم آمد.در حقیقت آمده بود که از من اجازه
بگیرد.او گفت:محسن موقعیت منودرکن!
من فقط یک جمله گفتم:((اگه واقعآ چاره ای نداری لااقل لباس شاد نپوش.مشروب نخور.دنبال رقص و آوازهم نرو))
او قول داد که حرمت عاشورا را حفظ کند.
ساعت 12 نیمه شب خانواده فرهاد همراه عروس وداماد به دنبال من آمدند تاهمگی به ویلای پدر فرهادبروند ویک هفتهبنوشند وبرقصند وشاد
باشند.هرکارکردم نرو منشد.فرهادمیگغت:من به خاطر تو با لباس اسپورت و شلوار لی تو عروسی خواهرم شرکت کردم وبا خانواده ام دعوام
شد ازت میرنجم.))نمیتوانستم تصورکنم درایران همه در حال عزاداری شام غریبان هستند ومن در کنار 9نفرکه همگ یمستند عازم ویلا.
دامادکه یک جوان تحصیل کرده آمریکای بودعلت ناراحتی ام را پرسید.
واقعیت را برای اوشرح دادم.دیویدبا احترام زیادبرایم سر تکان داد و گفت :به عقیده شما احترام میگذارم.باهم عازم شدیم.فرهاد پرسید:محسن
فکرمیکنی ماعقوبت این گناهوبدیم؟که ناگهان صدای ترمز شدیدی به گوشم رسید و ماشین به ته دره سقوط کرد.لحظه ای به خودآمدم که چند
پیکر خون آلود دراطرافم افتاده بود.درحقیقت بوی خون بود که باعث شد بیدار شوم.صدای دیوید را که میگفت help شنیدم و بعد او با
دونفردیگرپیدایشان شد.دیوید چندخراش سطحی برداشته بود.دست وپا وقسمتی از سر وگردنم زیر ماشین مانده بود و عجیب اینکه چیزی حس
نمیکردم.هر 8 نفرمان را از لای لاشهای اتومبیل (که کاروان بود)به سختی بیرون کشیدند.یکی از آن دوغریبه که بعدها فهمیدم پرستار بود همه
را معاینه میکرد.سپس رو به دیویدمیگفت:((این مرده!)) روی فرهادمکث کردو گفت:این زنده ست.من رامعاینه کرد وگفت:متاسفم!!!مرده.
باورم نمیشد.فریادزدم من زنده ام!!ولی صدای مرا نمیشنیدندبه بدن آش و لاشم که نگاه میکردم باور میکردم که مرده ام ولی چراهمه اینها را
حس میکردم؟فرهادرا به بیمارستان بردند.ناگهان دیدم روح آن6 نفراز جسمشان جداشده وهر 7 نفرمان به آسمان نگاه کردیم.نوری عظیم وسبز
رنگ که چشم را کورمیکرد در هوا پدیدارشد(شاید حرفهایم را باور نکنید و آنها را تخیلات به حساب بیاوید.فقط خدامیداندمن چه میگویم)
دراین لحظه صدای آسمانی به گوشم رسید که میگفت:((یک نفراز اینها عزادار و سینه زن من است))و بعد قسمتی از آن نور متوجه من شدو
باعث شد که هیچ چیز را در اطرافم نبینم و حس نکنم تا……این فقط میتونه یه معجزه باشه .من 2 بار تورومعاینه کردم حتی پزشک جوانی که
فرهاد روبه بیمارسنان رساند اعلام کردلااقل قلب تو 10دقیقه ازکار افتاده بودنمیفهمم چرا بین اون همه جمعیت تو -فقط تو- زنده موندی.
اینها رادیویدگفت.شوهر فتانه ی مرحوم.آنها روزبعد برای بردن جنازه هامیایند که از یک مآمور میشنوند یک نفرشان زنده است.فرهاد یک
چشمش را از دست داد.لوبه ایران برگشت و برای همیشه ساکن ایران شد.هرسال برای آمرزش روح خانوادهاش درمحرم 10 شب خرج
میدهد. *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1392/05/09 ساعت 09:19:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |