آنهایی که مرده اند و زنده شدند(3)

 

سراپا گناه بودم ، گناه خلاف و ناپاكي و

سراپا گناه بودم ، گناه خلاف و ناپاكي و درست در همان روزهاي تاريك بود كه تصميم گرفتم برگردم و به قولي كه به آرام داده بودم عمل كنم

اما… اما با چه رويي ميخواستم توي صورت او نگاه كنم و بگويم من بالاخره آمدم؟ اگر آرام تنها نبود چي ؟ اگر پس از نه سال بي خبري از يك

شوهر نامرد و جفاكار ، به حكم قانون طلاقش را گرفته باشد چي ؟ اگر او كه تازه 28 سالش شده شوهر ديگري كرده باشد چي ؟

تمامش تقصير خودم بود . 23 ساله بودم و در اوج جواني و شروشور كه عاشق آرام شدم ! ولي اين بزرگترين ظلمي بود كه در حق يك دختر

خانواده دار چشم و گوش بسته كردم ، من كجا عاشقي كجا ؟ من كه صبح تاشب توي خونه اين رفيق و آن دوست ، يا مشغول قمار بودم يا

خوشگذراني ! ازدواج به چه دردم ميخورد ؟ اما افسوس كه وقتي مردي مثل من با آن همه گناه عاشق ميشود ، فكر ميكند دنيا پر از قشنگي

است !‌اين طوري بود كه با آن دختر معصوم كه هفده سال بيشتر نداشت ازدواج كردم ، آرام آنقدر مهربان و صادق و پاك بود كه هر مردي را

ميتوانست خوشبخت كند اما… اما من نه …من آنقدر نامرد بودم كه دو سال بعد ، هنگامي كه دخترمان دريا هشت ماهه بود ، فريب يك ماده

گرگ را خوردم و با او راهي آن سوي آبها شدم ، روزي كه ميخواستم به تركيه بروم ، با اين يقين كه بيشتر ازيك يا دو ماه آنجا نمي مانم ، به

زنم گفتم : ” آرام ، منتظرم باش زود برميگردماما اين يكي دو ماه ، نه سال طول كشيد ، آن ماده گرگ كه نميخواست در ديار غربت باشد ،

در همان ماه اول مرا اسير هروئين كرد و اين طوري بود كه نه سال ، نه سال تمام با خودم قرار ميگذاشتم هفته ديگر ترك ميكنم و برميگردم

ايران ! اما اين هفته ديگر نه سال مرا بازي داد تا سرانجام يك روز صبح - پس از اينكه دو ماه لب به مواد نزدم - ساكم مرا برداشتم و بدون

خداحافظي با آن شيطان راهي كشورم شدم . تنها خوشحالي ام آن بود كه بيست روز قبل تلفني با آرام - كه باورش نميشد من زنده باشم -

صحبت كردم و مطمئن شدم كه او هنوز مثل برگ گل پاك است و … اما تقدير اين بود كه من قبل از رسيدن به آرام تقاص گناهانم را پس بدهم .

تقاصي سنگين آن هم با مردن ! به شهرمان كه رسيدم - يكي ازشهرهاي جنوبي - ابتدا تصميم گرفتم سري به خانه قديمي و متروكه پدري ام

بزنم ، خانه اي كه در آن بزرگ شده و پا گرفته و همان جا نيز براي پدر و مادرم لباس سياه عزا به تن كرده بودم . ساعتي در آن خانه نشستم و

بر گذشته هايم اشك ريختم و سپس از جا برخاستم تا به سراغ زن و فرزندم بروم كه … يك مرتبه سوختم … احساس كردم يك تكه آهن گداخته

كردند توي پايم . پايين را كه نگاه كردم يك مار سياه را ديدم كه لاي جرز ديوارها خزيد و رفت ، پس اين نيش مار بود . احساس كردم تمام بدنم

دارد ميسوزد . نميتوانستم قدم از قدم بردارم . اي كاش لااقل توي زيرزمين نيامده بودم تا مجبور باشم بيست و سه پله را بالا روم تا به حياط

برسم و در آنجا - آنقدر داد بزنم تا شايد كسي به دادم برسد - و… اما وقتي به اواسط حيات رسيدم ديگر رمقي در بدنم نمانده بود . مزه مرگ

زير زبانم بود . نفسم به شمارش افتاده بود و فقط توانستم آخرين جمله را بگويم : اشهد ان لا اله الا

روايت لحظات مرگ :

چشم كه باز كردم فكر كردم كه زنده ام ، يعني وقتي آن همه مرد و زن را ديدم كه همه از خانه هاي اطراف - لابد باشنيدن صداي فريادهاي من

- ريخته بودند توي حياط خانه پدري ، مطمئن شدم كه زنده هستم . خواستم از آنها تشكر كنم كه يك دفعه احساس كردم ديگر بدنم نميسوزد ، اما

هنگامي كه ديدم چند تا از همسايه ها دارند اشك ميريزند تعجب كردم و بعد چشمم به جايي افتاد كه همه دورش حلقه زده بودند ، و همين كه در

وسط آن جمعيت پيكر بيجان خودم را ديدم ، تازه آن موقع بود كه فهميدم مرده ام ! حتي يك لحظه هم ترديد نكردم كه مرده ام و درست در همان

لحظه بود كه گردبادي شديد تمام اطرافم را پر كرد . عجيب بود كه هيچ كس از آن گردباد آزار نميديد و فقط من بودم كه چشمانم هيچ جايي را

نميديد . حتي از آن چند نفر كمك هم خواستم ، اما جوابم را ندادند . اصلا كسي مرا نميديد ! خواستم فرياد بزنم كه يك مرتبه ديدم همه آن مردم در

يك لحظه غيب شدند و آن گردباد وحشتناك نيز تبديل شد به يك آتش سوزنده و پر حجم كه هر لحظه بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشد . هر چه

از آتش ميگريختم بيشتر به سويم هجوم مي آورد …و ناگهان انگار جهنم در نظرم مجسم شد . ياد قصه هايي افتادم كه مادرم در كودكي برايم

ميگفت و يادم آمد پدرم نيز هميشه ميگفت : ” در جهنم براي بدكاران آتش از زمين و آسمان فرو ميريزد . ” و آن موقع بود كه دلم براي خودم

سوخت و گريستم … نه اينكه خود را بيگناه فرض كنم … نه اينكه انتظار داشته باشم خداوند مرا به بهشت بفرستد ! دلم فقط از اين سوخت كه

چرا حالا؟ و بعد فرياد زدم :” خدايا چرا حالا كه ميخوام توبه كنم و آدم بشم مرا بردي ؟ ” نه سال توي جهنم بودم مرا نبردي … اما حالا كه

ميخوام گذشته سياهم را جبران كنم و ميخوام براي زن و فرزندم همسر وپدر خوبي باشم و براي تو _ براي خدا _ يك بنده پاك بشم داري منو

ميبري؟ … ”

ميدانم حرفم را باور نميكنيد ، اما به خود خدا قسم كه درست در همان لحظه كه اين حرف را زدم ، آن آتش سوزنده غيب شد و گردباد هم از بين

رفت و دردم را نيز فراموش كردم و

روايت لحظات پس از زنده شدن :

- من هنوز نميتوانم بفهمم چگونه امكان داره شما با اون مقدار زهري كه توي تنتون رفته بود ودر حالي كه هفده دقيقه نبض وقلبتون هم نميزد ،

يك دفعه توي راه سردخانه زنده بشين !

اينها را آقاي دكتر دو روز بعد از زنده شدنم گفت : بعد از چند روز هم آرام را كنارم ديدم و در كنار او دريا دخترم را كه مي خنديد ! رو به دكتر

كردم و گفتم :

_ بعضي چيزها رو نميشه تعريف كرد آقاي دكتر … توبه رو هيچ كس نميتونه تعريف كنه 

و بعد دريا را در آغوش گرفتم و گريستم و خنديدم . *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.