آنهایی که مرده اند و زنده شدند(6)

 

طوري احساس نشاط ميكردم كه گويي تازه به دنيا آمده ام     :

پدرم هميشه ميگفت تو فرزند خلفي هستي و يك مسلمان واقعي ، من كه از تو راضي ام و دعا ميكنم خدا

هم راضي باشد اما… اما خيلي دلم ميخواست همانطور كه نماز را سر وقت ميخواني و اهل روزه هم هستي

، قرائت قرآن را هم جزو كارهاي روزمره زندگي ات ميگذاشتي     !

آري ، اين درخواست هميشگي پدرم بود كه شايد تنها دليلي كه لياقت نداشتم اين ثواب بزرگ را به نام خود

بنويسم ، سن و سال نوجواني ام بود ، نوجوان پانزده شانزده ساله اي بودم كه مانند بقيه همسن و سال ها و

دوستان و همكلاسهايم ، اكثر اوقاتم را به ورزش و فوتبال و كشتي مي پرداختم ، يا با دوستانم دور هم جمع

ميشديم و به سينما و پارك ميرفتيم - كه البته تمام تفريحاتمان سالم بود - و به همين دليل بود به گفته پدرم ،

يك ركعت نمازم هم ترك نشده بود . اما اين سعادت را نداشتم كه با كلام خدا آن طور كه شايسته است آشنا

شوم . اين وضع ادامه داشت تا اينكه آن درد به سراغم آمد و  

***

هيجده ساله بودم و سال آخر دبيرستان را ميگذراندم كه به طوري نا محسوس و بي آنكه رشد بيماريم را

متوجه شوم ، آرام آرام دچار سردردهايي شدم كه روزهاي اول از آنجايي كه همزمان بود با ايام امتحانات نهايي

و صبح تا شب درس خواندنم ، اعضاي خانواده ام همچون خودم به اين نتيجه رسيده بودند كه سردردهايم نتيجه

درس خواندن زياد است ! اما وقتي چند ماه گذشت و فصل امتحانات تمام شد و آن سردرد لعنتي تمام نشد ،

آنگاه بود كه باور كردم با يك درد ريشه اي طرف هستم . پيگيري خانواده ام و مرجعات مكرر به دكترها ،

سرانجام نشان داد من در اوج جواني دچار ميگرن شده ام ، همان سردرد مزمن و بسيار آزار دهنده اي كه در

اكثر اوقات لاعلاج است و تا پايان عمر همراه بيمار خواهد بود . به اين ترتيب من نيز در روزهايي كه بايد پر نشاط

و شاداب مي بودم ، چاره اي نداشتم جز سروكله زدن دائمي با ميگرن . همچنين با خبر شدم شدت ميگرن

من ( مخصوصا تداوم زمان آن ) از خيلي ها بيشتر است ، تا جايي كه دست كم روزي چند ساعت از شدت درد

به خود ميپيچيدم و بعضي وقتها آنقدر سرم را به ديوار ميكوبيدم تا بيهوش شوم ، تا اينكه سرانجام در يكي از

همين اوقات ، آنچه نبايد رخ بدهد اتفاق افتاد .

آن روز طبق معمول پدرم سركار و خواهر و برادرانم مدرسه بودند . مادرم نيز - كه مانند پروانه دورم ميچرخيد -

پس از چند ساعت كه بالاي سرم نشست و دعا خواند و اشك ريخت ، براي چند دقيقه به آشپزخانه رفت تا

ناهار درست كند كه در همان چند دقيقه ، درد ميگرنم اوج گرفت و لحظه به لحظه بيشتر آزارم ميداد ، تا

موقعي كه از فرط ناراحتي و بي آنكه بفهمم چكار ميكنم ، طبق معمول چند بار سرم را به ديوار كوبيدم - و هر

بار محكم تر از قبل - كه ناگهان با آخرين ضربه سري كه به ديوار كوبيدم براي يك لحظه رعشه تمام بدنم را

گرفت و طوري كه انگار برق ولتاژ قوي به بدنم وصل كرده باشند ، درد عجيبي تمام بدنم را به لرزه در آورد و به

قلبم كه رسيد … ديگر چيزي نفهميدم !

روايت لحظات پس از مرگ:

براي چند لحظه احساس كردم آن سردرد لعنتي كه طي يك سال اخير امانم را بريده بود ، ديگر اثري از آثارش

نيست . طوري احساس نشاط ميكردم كه گويي تازه به دنيا آمده ام و از فرط رضايت دچار حسي بي مانند

شده بودم . دلم ميخواست توي خيابانها بدوم و فرياد بزنم و به همه مردم بگويم ، ديگر سرم درد نميكند و… در

همين احساس غرق بودم كه كم كم متوجه شدم اين نشاط و سبكبالي به فقط از بابت تمام شدن درد بلكه

ناشي از نوعي حالت خلسه است كه نميتوانم آنرا توصيف كنم . حس ميكردم كاملا سبك و بي وزن شده ام .

فضاي اطرافم نيز حالتي داشت كه قبلا مانند آنرا هرگز نديده بودم و… كه يك مرتبه و بي دليل يقين پيدا كردم

مرده ام ! و به محض اينكه مرگ را باور كردم ناگهان دلم به حال خودم سوخت و به گريه افتادم و همزمان دوباره

آن درد ميگرن به مغزم فشار آورد و بي اختيار نشستم و سرم را با دو دست گرفتم و چشمانم را بستم و

شروع به گريه كردم . در اين لحظه صداهايي را در اطرافم شنيدم . چشم كه باز كردم خود را در اتاقي نه چندان

بزرگ و به شكل دايره ديدم كه دور تا دور اتاق ، آدمهايي با سن و سال مختلف نشسته اند و همه آنها نيز مانند

من سرشان را گرفته و از فرط درد مي نالند و اشك ميريزند ! از نوع ناله آنها مطمئن شدم كه همگي يشان

مانند خودم از ناراحتي ميگرن - ولااقل سردرد - مي نالند . همين طور كه با چشم داشتم افرادي را كه دور

اتاق نشسته بودند نگاه ميكردم ، متوجه حفره اي در كنج آن شدم كه شباهتي به در داشت ، اما در نبود ! ابتدا

درون آن حفره فقط تاريكي بود ، اما نوري باريك و ضعيف به چشمم خورد كه كم كم آن نور قوي تر و بيشتر

وبيشتر شد تا اينكه ناگهان يك هاله نور كه شباهت كامل به هيكل يك انسان داشت ، از ميان حفره بيرون آمد

شدت نور اجازه نميداد چهره او را ببينم ، اما نه فقط وضعيت ظاهري هاله نور كه شباهت كامل به هيكل يك

انسان داشت ، بلكه بوي آسماني و عطر خوشي كه از آن به مشام مي رسيد به كمك يك احساس ناشناخته

به من ياد آوري كرد كه : آنكه پيش رويم ايستاده - و من كنار قامتش زانو زده بودم - كسي نيست جز يكي از

معصومين (ع) ( كه لابد لياقت نداشتم ايشان را بشناسم ) در همين فكر بودم كه او با صدايي آسمايي به من

گفت : اينها نيز مانند تو به سراغ همه داروها رفته اند ، جز داروي اصلي . سپس لحظه اي سكوت كرد و ادامه

داد : بخوان … اين آيه را بخوان … ! و بعد خودش آيه اي را با صوتي زيبا قرائت كرد و من نيز كلمه كلمه آنرا تكرار

كردم

روايت لحظات پس از مرگ:

اين طور كه مادرم بعدها گفت : وقتي بالاي سرمن ميرسد و ميبيند بيهوش شده ام ، بر سر زنان ابتدا به

اورژانس و بعد به پدرم تلفن ميزند و چند دقيقه بعد كه مرا به بيمارستان ميرسانند ، در همين اولين معاينه

پزشكان ميگويند : متاسفيم … دير شده … تمام كرده ! … در اين لحظه خانواده ام شروع به شيون و ضجه

ميكنند ، اما مسولان بيمارستان مرا راهي سردخانه ميكنند كه البته مادرم نيز افتان و خيزان به همراه برانكارد

من به طرف سردخانه مي آيد و… كه ناگهان مادرم فرياد ميزند :« پسرم را نبريد … داره قرآن ميخونه … اون

زنده است … » و بعد از مادرم آن دو نفري كه مرا حمل ميكردند متوجه قرآن خواندنم ميشوند و

***

پس از آن واقعه وضعيت زندگي ام و بيماري ام كاملا تغيير كرد . البته من هنوز هم دچار ميگرن هستم اما نه به

آن شدت . بلكه در ماه يكي دو ساعت به سراغم مي آيد . اين بار اما ، من اگر زنده هستم و اگر دردم كمتر

شده و مطمئنم به زودي شفا پيدا خواهم كرد ، علتش فقط آن است كه به سراغ داروي اصلي رفته ام ، حالا

قران جزئي از زندگي من شده است .

*** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.