آنهایی که مرده اند و زنده شدند(7)

  

- ميكشمش … همين امروز ” مري ” را مي كشم    

- ميكشمش … همين امروز ” مري ” را مي كشم    

اينها را با خودم ميگفتم و هر چه بيشتر پا را روي پدال گاز فشار ميدادم . باورم نميشد كه همه چيز بين من و

مري تمام شده باشد . يعني از فردا من بايد بدون او زندگي ميكردم ؟ اما من بدون او ميمردم و حاضر نبودم به

اين سادگي او را از دست بدهم. همان طور كه ماشين را به سوي خانه پدر و مادر زنم ميراندم ، تصاوير سه

سال گذشته پيش چشمم زنده ميشد    .

***

من و مري در بانك با هم آشنا شديم . من مشتري بودم و او كارمند بانك ، اما همه چيز به سادگي رديف شد .

در حقيقت از موقعي كه خانواده او خبردار شدند من يك الكلي حرفه اي هستم ، مانع ازدواج دخترشان با من

شدند . خود ” مري ” هم ابتدا ترسيد اما از آنجايي كه او هميشه مرا صبحها ميديد - كه به خاطر شغلم مجبور

بودم لب به مشروب نزنم و هوشيار باشم - نميتوانست حرف پدر ومادرش را باور كند . من هم بيكار نماندم و

براي اينكه او را بدست بياورم ، به بهانه رفتن به يك ماموريت اداري ، نوزده روز در يك مركز ترك الكل بستري

شدم . روزي كه به گفته پزشك آنجا سم كاملا از بدنم خارج شد و خواستم بيرون بيايم ، رئيس آن مركز

آلبومي را نشانم داد كه عكس كساني كه پس از ترك مشروب دوباره شروع كرده بودند در آن بود و گفت : ”

آقاي مارك ، اين عكس همه آنها نيست ، در حقيقت اينها عكس افرادي است كه چون دوباره شروع كردند

مردند !

اما من آن روزها كه به نيت عشق مري واقعا تصميم گرفته بودم ترك كنم ، بدون نگراني به زندگي عادي

برگشتم و پس از قانع كردن خانواده مري سرانجام پس از يك سال ، با او ازدواج كردم ، اما افسوس من بيشتر

از هشت ماه نتوانستم مري را جايگزين الكل نمايم . از هنگامي كه دوباره به سراغ مشروب رفتم ، جهنم نيز

براي زنم آغاز شد ، چرا كه وقتي مست ميكردم ديگر چيزي حالي ام نميشد و به محض اينكه مري اعتراض

ميكرد ، به قصد كشت او را ميزدم تا بالاخره او موفق شد با قانع كردن دادگاه ، حكم طلاق را بگيرد ! من اما ،

آخر شب همان روز ، بعد از اينكه حسابي خوردم و مست كردم تصميم گرفتم به خانه آنها بروم و مري را كه

اتاقش در پشت بام خانه شان بود از بالا بيندازم پايين . ..

طوري عصبي بود كه اصلا حواسم به سرعت ماشين نبود و به همين خاطر ناگهان با ديدن پسركي دوچرخه

سوار به خودم آمدم و كوبيدم روي ترمز و بعد از چند بار اين سو و آن سو رفتن سرانجام ماشين را در يك وجبي

پسرك متوقف كردم و نفسي به راحتي كشيدم و خواستم خدا را شكر كنم كه … همان طور كه دكتر مركز ترك

الكل گوشزد كرده بود :« در زمان مستي اگر فرد زياده از حد هيجان زده بشود امكان سكته وجود دارد » من

هم سكته كردم . ..

روايت لحظات پس از مرگ:

خودم مي دانستم كه مرده ام ، ولي نميدانستم به كجا ميروم ؟ مدام اين طرف و آن طرف را نگاه ميكردم كه

تمامش فضاي باز بود . احساس ميكردم يك پرنده هستم كه هر جا دوست دارم ميتوانم پرواز كنم ، اما نه ،

خيلي زود متوجه شدم درست است كه در حال پروازم ، اما مسير و مقصدم دست خودم نيست . در همين

حال ديدم مرد ديگري نيز كنارم در حال حركت است . در حقيقت او بود كه مسير پرواز و بال زدن مرا تعيين

ميكرد . يك بار از او سوال كردم كجا مي رويم ؟ اما او فقط خنديد و حرفي نزد و مسيرش را ادامه داد و من نيز

همراه او بالا رفتم و بالا … تا سرانجام به مكاني رسيديم كه پر بود از تخته سنگهاي بزرگ و كوچك . مردي كه

راهنمايم بود مرا با خود به وسط سنگ ها برد و ناگهان خود را در ميان جمعيتي ديدم كه وسط سنگ ها

نشسته بودند و با هم حرف ميزدند ، به چهر ها كه نگاه ميكردم برايم آشنا بودند ، اما نميتوانستم بفهمم كي

هستند ؟ تا اينكه اسم مرا به زبان آوردند و گفتند : ” مارك 28 ساله اتهام قتل ” از جا پريدم و خواستم فرياد

بزنم كه من كسي را نكشته ام ، اما حرفي از دهانم خارج نشد ، سپس يكي از آنها گفت :” مارك ميخواست

اين كار را بكند … ” و آنگاه تصويري مانند سينما جلوي چشمانم ظاهر شد ، تصويري كه نشان ميداد من دارم

مري را از بالاي بام خانه شان دارم به پايين پرت ميكنم . بعد از پايان آن نمايش يك نفر كه من نميديمش گفت :

” محكوم به آتش … ” و سپس چند نفر مرا كشان كشان به طرف كوهي از آتش بردند كه من فرياد زدم :” اين

دادگاه دروغه ، من مري را نكشتم … فقط اين تصميم را داشتم … ” و باز صداي قبلي آمد : ” فرقي نداره تو در

فكر كشتن بودي و همين كافيه … ” در اين لحظه ناگهان آن چهر ها را شناختم ، همان كساني بودند كه

تصويرشان را در آلبوم مركز ترك الكل ديده بودم ! گويي آنها نيز متوجه شدند من شناختمشان ، چرا كه رئيس

دادگاه گفت : ” تو كه ميدانستي وقتي مست ميكني عقلت از بين ميره ، چرا خوردي ؟ پس بايد مجازات

بشي . ” به آتش كه نزديك شدم از ترس فرياد زدم :” يا مريم مقدس ! ” كه ناگهان آتش از بين رفت و سنگها

تبديل به درخت شدند و از بالاي آسمان ندايي شنيدم كه ميگفت : ” تو گناهان زيادي مرتكب شدي ، اما به

جرمي كه انجام نداده اي نبايد مجازات شوي

روايت لحظات پس از زنده شدن:

اين جمله را كه شنيدم همه جا تاريك شد و شب از راه رسيد و ديگر چيزي نفهميدم تا موقعي كه در

بيمارستان چشم باز كردم و پزشكي آمد بالاي سرم و گفت : ” تو خيلي خوش شانس هستي مرد … ما

داشتيم مي برديمت سردخونه … تو سه ساعت قبل مرده بودي !‌ …

من پنج روز در آن بيمارستان بستري بودم و موقعي كه ترخيص شدم ديگر به قتل ” مري ” فكر نكردم ، چرا كه

حالا ميدانستم گناه قتل آتش است !

اين روزها بار ديگر من در مركز ترك الكل هستم و از مريم مقدس خواسته ام مرا كمك كند ! نمي دانم شايد اگر

مري باور كند كه ديگر لب به مشروب نميزنم برگردد . آن خدايي كه به من عمر دوباره داد شايد خوشبختي را

دوباره نصيبم كند … شايد ! *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.