ریحانه
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
(حــوزه ریحـــانة النبی س ســــنـنـدج)
- ميكشمش … همين امروز ” مري ” را مي كشم …
- ميكشمش … همين امروز ” مري ” را مي كشم …
اينها را با خودم ميگفتم و هر چه بيشتر پا را روي پدال گاز فشار ميدادم . باورم نميشد كه همه چيز بين من و
مري تمام شده باشد . يعني از فردا من بايد بدون او زندگي ميكردم ؟ اما من بدون او ميمردم و حاضر نبودم به
اين سادگي او را از دست بدهم. همان طور كه ماشين را به سوي خانه پدر و مادر زنم ميراندم ، تصاوير سه
سال گذشته پيش چشمم زنده ميشد .
***
من و مري در بانك با هم آشنا شديم . من مشتري بودم و او كارمند بانك ، اما همه چيز به سادگي رديف شد .
در حقيقت از موقعي كه خانواده او خبردار شدند من يك الكلي حرفه اي هستم ، مانع ازدواج دخترشان با من
شدند . خود ” مري ” هم ابتدا ترسيد اما از آنجايي كه او هميشه مرا صبحها ميديد - كه به خاطر شغلم مجبور
بودم لب به مشروب نزنم و هوشيار باشم - نميتوانست حرف پدر ومادرش را باور كند . من هم بيكار نماندم و
براي اينكه او را بدست بياورم ، به بهانه رفتن به يك ماموريت اداري ، نوزده روز در يك مركز ترك الكل بستري
شدم . روزي كه به گفته پزشك آنجا سم كاملا از بدنم خارج شد و خواستم بيرون بيايم ، رئيس آن مركز
آلبومي را نشانم داد كه عكس كساني كه پس از ترك مشروب دوباره شروع كرده بودند در آن بود و گفت : ”
آقاي مارك ، اين عكس همه آنها نيست ، در حقيقت اينها عكس افرادي است كه چون دوباره شروع كردند
مردند !
اما من آن روزها كه به نيت عشق مري واقعا تصميم گرفته بودم ترك كنم ، بدون نگراني به زندگي عادي
برگشتم و پس از قانع كردن خانواده مري سرانجام پس از يك سال ، با او ازدواج كردم ، اما افسوس من بيشتر
از هشت ماه نتوانستم مري را جايگزين الكل نمايم . از هنگامي كه دوباره به سراغ مشروب رفتم ، جهنم نيز
براي زنم آغاز شد ، چرا كه وقتي مست ميكردم ديگر چيزي حالي ام نميشد و به محض اينكه مري اعتراض
ميكرد ، به قصد كشت او را ميزدم تا بالاخره او موفق شد با قانع كردن دادگاه ، حكم طلاق را بگيرد ! من اما ،
آخر شب همان روز ، بعد از اينكه حسابي خوردم و مست كردم تصميم گرفتم به خانه آنها بروم و مري را كه
اتاقش در پشت بام خانه شان بود از بالا بيندازم پايين . ..
طوري عصبي بود كه اصلا حواسم به سرعت ماشين نبود و به همين خاطر ناگهان با ديدن پسركي دوچرخه
سوار به خودم آمدم و كوبيدم روي ترمز و بعد از چند بار اين سو و آن سو رفتن سرانجام ماشين را در يك وجبي
پسرك متوقف كردم و نفسي به راحتي كشيدم و خواستم خدا را شكر كنم كه … همان طور كه دكتر مركز ترك
الكل گوشزد كرده بود :« در زمان مستي اگر فرد زياده از حد هيجان زده بشود امكان سكته وجود دارد » من
هم سكته كردم . ..
روايت لحظات پس از مرگ:
خودم مي دانستم كه مرده ام ، ولي نميدانستم به كجا ميروم ؟ مدام اين طرف و آن طرف را نگاه ميكردم كه
تمامش فضاي باز بود . احساس ميكردم يك پرنده هستم كه هر جا دوست دارم ميتوانم پرواز كنم ، اما نه ،
خيلي زود متوجه شدم درست است كه در حال پروازم ، اما مسير و مقصدم دست خودم نيست . در همين
حال ديدم مرد ديگري نيز كنارم در حال حركت است . در حقيقت او بود كه مسير پرواز و بال زدن مرا تعيين
ميكرد . يك بار از او سوال كردم كجا مي رويم ؟ اما او فقط خنديد و حرفي نزد و مسيرش را ادامه داد و من نيز
همراه او بالا رفتم و بالا … تا سرانجام به مكاني رسيديم كه پر بود از تخته سنگهاي بزرگ و كوچك . مردي كه
راهنمايم بود مرا با خود به وسط سنگ ها برد و ناگهان خود را در ميان جمعيتي ديدم كه وسط سنگ ها
نشسته بودند و با هم حرف ميزدند ، به چهر ها كه نگاه ميكردم برايم آشنا بودند ، اما نميتوانستم بفهمم كي
هستند ؟ تا اينكه اسم مرا به زبان آوردند و گفتند : ” مارك 28 ساله اتهام قتل ” از جا پريدم و خواستم فرياد
بزنم كه من كسي را نكشته ام ، اما حرفي از دهانم خارج نشد ، سپس يكي از آنها گفت :” مارك ميخواست
اين كار را بكند … ” و آنگاه تصويري مانند سينما جلوي چشمانم ظاهر شد ، تصويري كه نشان ميداد من دارم
مري را از بالاي بام خانه شان دارم به پايين پرت ميكنم . بعد از پايان آن نمايش يك نفر كه من نميديمش گفت :
” محكوم به آتش … ” و سپس چند نفر مرا كشان كشان به طرف كوهي از آتش بردند كه من فرياد زدم :” اين
دادگاه دروغه ، من مري را نكشتم … فقط اين تصميم را داشتم … ” و باز صداي قبلي آمد : ” فرقي نداره تو در
فكر كشتن بودي و همين كافيه … ” در اين لحظه ناگهان آن چهر ها را شناختم ، همان كساني بودند كه
تصويرشان را در آلبوم مركز ترك الكل ديده بودم ! گويي آنها نيز متوجه شدند من شناختمشان ، چرا كه رئيس
دادگاه گفت : ” تو كه ميدانستي وقتي مست ميكني عقلت از بين ميره ، چرا خوردي ؟ پس بايد مجازات
بشي . ” به آتش كه نزديك شدم از ترس فرياد زدم :” يا مريم مقدس ! ” كه ناگهان آتش از بين رفت و سنگها
تبديل به درخت شدند و از بالاي آسمان ندايي شنيدم كه ميگفت : ” تو گناهان زيادي مرتكب شدي ، اما به
جرمي كه انجام نداده اي نبايد مجازات شوي ”
روايت لحظات پس از زنده شدن:
اين جمله را كه شنيدم همه جا تاريك شد و شب از راه رسيد و ديگر چيزي نفهميدم تا موقعي كه در
بيمارستان چشم باز كردم و پزشكي آمد بالاي سرم و گفت : ” تو خيلي خوش شانس هستي مرد … ما
داشتيم مي برديمت سردخونه … تو سه ساعت قبل مرده بودي ! …
من پنج روز در آن بيمارستان بستري بودم و موقعي كه ترخيص شدم ديگر به قتل ” مري ” فكر نكردم ، چرا كه
حالا ميدانستم گناه قتل آتش است !
اين روزها بار ديگر من در مركز ترك الكل هستم و از مريم مقدس خواسته ام مرا كمك كند ! نمي دانم شايد اگر
مري باور كند كه ديگر لب به مشروب نميزنم برگردد . آن خدايي كه به من عمر دوباره داد شايد خوشبختي را
دوباره نصيبم كند … شايد ! *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط ریحانه در 1392/05/30 ساعت 09:06:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |