دل نوشته ی نیمه شب قدر

 

            امشب ایوان نجف را غم گرفته

 

                                                   شاید فاطمه درآن ماتم گرفته

 

لحظه های آخر سحرگه شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان است.که خدا راشاکرم که توفیق داد امشب من هم یارب بگویم.

خدا راشاکرم که توفیق داد من هم دربین بندگان پاکش شب قدر رازنده بدارم.

وخدا راشاکرم که به من باهمه ی بدیهام اجازه داد که دربین گریه کنان اول مظلوم عالم لحظاتی را احیا بگیرم. مظلومی که شاید عدالتش قاتل

اوبود.

بارالها‌:

امشب میلیونها  دست نیازمند بسوی آسمانت نشانه رفته است.

سبحانک یا لا اله الا انت

خدایا منزهی وجزتوپناهی نیست که میلیونها نیازمند که امیدشان ازغیرتو بریده شده امشب عاشقانه یا الله یا رحمن می گویند.

یاذالجلال والاکرام

ای صاحب جلال و بزرگواری من چیزی را ازتو درخواست میکنم که سزاوارش نیستم ولی چه کنم که تو رحیمی وکریم.

یا سامع الاصوات

ای شنونده ی صداها نجواها و زمزمه های میلیونها لب ناامید را اجابت نما

یاسربع الرضا

امشب به امید رحمتت وبا قطره قطره اشکهایم تورا میخوانم

خلصنامن النار یارب

خدایا مرا خلاص کن ازنفسم وا ز بدیهایم

یا غافرالخطیئات

و مرا به علی ببخش

آن علی که …….  .

وآن علی که بهتر است درباره اش فقط سکوت نوشت

یک لحظه متوجه شدم من در حد نوشتن فضائل  و مناقبش هم نیستم اگر هم بخواهم بنویسم نمیدانم از چه ازکجا بنویسم

یاعلی        التماس دعا

 

 

آنهایی که مرده اند و زنده شدند(3)

 

سراپا گناه بودم ، گناه خلاف و ناپاكي و

سراپا گناه بودم ، گناه خلاف و ناپاكي و درست در همان روزهاي تاريك بود كه تصميم گرفتم برگردم و به قولي كه به آرام داده بودم عمل كنم

اما… اما با چه رويي ميخواستم توي صورت او نگاه كنم و بگويم من بالاخره آمدم؟ اگر آرام تنها نبود چي ؟ اگر پس از نه سال بي خبري از يك

شوهر نامرد و جفاكار ، به حكم قانون طلاقش را گرفته باشد چي ؟ اگر او كه تازه 28 سالش شده شوهر ديگري كرده باشد چي ؟

تمامش تقصير خودم بود . 23 ساله بودم و در اوج جواني و شروشور كه عاشق آرام شدم ! ولي اين بزرگترين ظلمي بود كه در حق يك دختر

خانواده دار چشم و گوش بسته كردم ، من كجا عاشقي كجا ؟ من كه صبح تاشب توي خونه اين رفيق و آن دوست ، يا مشغول قمار بودم يا

خوشگذراني ! ازدواج به چه دردم ميخورد ؟ اما افسوس كه وقتي مردي مثل من با آن همه گناه عاشق ميشود ، فكر ميكند دنيا پر از قشنگي

است !‌اين طوري بود كه با آن دختر معصوم كه هفده سال بيشتر نداشت ازدواج كردم ، آرام آنقدر مهربان و صادق و پاك بود كه هر مردي را

ميتوانست خوشبخت كند اما… اما من نه …من آنقدر نامرد بودم كه دو سال بعد ، هنگامي كه دخترمان دريا هشت ماهه بود ، فريب يك ماده

گرگ را خوردم و با او راهي آن سوي آبها شدم ، روزي كه ميخواستم به تركيه بروم ، با اين يقين كه بيشتر ازيك يا دو ماه آنجا نمي مانم ، به

زنم گفتم : ” آرام ، منتظرم باش زود برميگردماما اين يكي دو ماه ، نه سال طول كشيد ، آن ماده گرگ كه نميخواست در ديار غربت باشد ،

در همان ماه اول مرا اسير هروئين كرد و اين طوري بود كه نه سال ، نه سال تمام با خودم قرار ميگذاشتم هفته ديگر ترك ميكنم و برميگردم

ايران ! اما اين هفته ديگر نه سال مرا بازي داد تا سرانجام يك روز صبح - پس از اينكه دو ماه لب به مواد نزدم - ساكم مرا برداشتم و بدون

خداحافظي با آن شيطان راهي كشورم شدم . تنها خوشحالي ام آن بود كه بيست روز قبل تلفني با آرام - كه باورش نميشد من زنده باشم -

صحبت كردم و مطمئن شدم كه او هنوز مثل برگ گل پاك است و … اما تقدير اين بود كه من قبل از رسيدن به آرام تقاص گناهانم را پس بدهم .

تقاصي سنگين آن هم با مردن ! به شهرمان كه رسيدم - يكي ازشهرهاي جنوبي - ابتدا تصميم گرفتم سري به خانه قديمي و متروكه پدري ام

بزنم ، خانه اي كه در آن بزرگ شده و پا گرفته و همان جا نيز براي پدر و مادرم لباس سياه عزا به تن كرده بودم . ساعتي در آن خانه نشستم و

بر گذشته هايم اشك ريختم و سپس از جا برخاستم تا به سراغ زن و فرزندم بروم كه … يك مرتبه سوختم … احساس كردم يك تكه آهن گداخته

كردند توي پايم . پايين را كه نگاه كردم يك مار سياه را ديدم كه لاي جرز ديوارها خزيد و رفت ، پس اين نيش مار بود . احساس كردم تمام بدنم

دارد ميسوزد . نميتوانستم قدم از قدم بردارم . اي كاش لااقل توي زيرزمين نيامده بودم تا مجبور باشم بيست و سه پله را بالا روم تا به حياط

برسم و در آنجا - آنقدر داد بزنم تا شايد كسي به دادم برسد - و… اما وقتي به اواسط حيات رسيدم ديگر رمقي در بدنم نمانده بود . مزه مرگ

زير زبانم بود . نفسم به شمارش افتاده بود و فقط توانستم آخرين جمله را بگويم : اشهد ان لا اله الا

روايت لحظات مرگ :

چشم كه باز كردم فكر كردم كه زنده ام ، يعني وقتي آن همه مرد و زن را ديدم كه همه از خانه هاي اطراف - لابد باشنيدن صداي فريادهاي من

- ريخته بودند توي حياط خانه پدري ، مطمئن شدم كه زنده هستم . خواستم از آنها تشكر كنم كه يك دفعه احساس كردم ديگر بدنم نميسوزد ، اما

هنگامي كه ديدم چند تا از همسايه ها دارند اشك ميريزند تعجب كردم و بعد چشمم به جايي افتاد كه همه دورش حلقه زده بودند ، و همين كه در

وسط آن جمعيت پيكر بيجان خودم را ديدم ، تازه آن موقع بود كه فهميدم مرده ام ! حتي يك لحظه هم ترديد نكردم كه مرده ام و درست در همان

لحظه بود كه گردبادي شديد تمام اطرافم را پر كرد . عجيب بود كه هيچ كس از آن گردباد آزار نميديد و فقط من بودم كه چشمانم هيچ جايي را

نميديد . حتي از آن چند نفر كمك هم خواستم ، اما جوابم را ندادند . اصلا كسي مرا نميديد ! خواستم فرياد بزنم كه يك مرتبه ديدم همه آن مردم در

يك لحظه غيب شدند و آن گردباد وحشتناك نيز تبديل شد به يك آتش سوزنده و پر حجم كه هر لحظه بيشتر و بيشتر به من نزديك ميشد . هر چه

از آتش ميگريختم بيشتر به سويم هجوم مي آورد …و ناگهان انگار جهنم در نظرم مجسم شد . ياد قصه هايي افتادم كه مادرم در كودكي برايم

ميگفت و يادم آمد پدرم نيز هميشه ميگفت : ” در جهنم براي بدكاران آتش از زمين و آسمان فرو ميريزد . ” و آن موقع بود كه دلم براي خودم

سوخت و گريستم … نه اينكه خود را بيگناه فرض كنم … نه اينكه انتظار داشته باشم خداوند مرا به بهشت بفرستد ! دلم فقط از اين سوخت كه

چرا حالا؟ و بعد فرياد زدم :” خدايا چرا حالا كه ميخوام توبه كنم و آدم بشم مرا بردي ؟ ” نه سال توي جهنم بودم مرا نبردي … اما حالا كه

ميخوام گذشته سياهم را جبران كنم و ميخوام براي زن و فرزندم همسر وپدر خوبي باشم و براي تو _ براي خدا _ يك بنده پاك بشم داري منو

ميبري؟ … ”

ميدانم حرفم را باور نميكنيد ، اما به خود خدا قسم كه درست در همان لحظه كه اين حرف را زدم ، آن آتش سوزنده غيب شد و گردباد هم از بين

رفت و دردم را نيز فراموش كردم و

روايت لحظات پس از زنده شدن :

- من هنوز نميتوانم بفهمم چگونه امكان داره شما با اون مقدار زهري كه توي تنتون رفته بود ودر حالي كه هفده دقيقه نبض وقلبتون هم نميزد ،

يك دفعه توي راه سردخانه زنده بشين !

اينها را آقاي دكتر دو روز بعد از زنده شدنم گفت : بعد از چند روز هم آرام را كنارم ديدم و در كنار او دريا دخترم را كه مي خنديد ! رو به دكتر

كردم و گفتم :

_ بعضي چيزها رو نميشه تعريف كرد آقاي دكتر … توبه رو هيچ كس نميتونه تعريف كنه 

و بعد دريا را در آغوش گرفتم و گريستم و خنديدم . *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

آنهایی که مرده اند و زنده شدند(2)

من و فرهاد از کودکی با هم رفیق بودیم ولی فاصله زیادی بین ما وجود داشت.او صاحب یک خانواده میلیارد بود که چنداناعتقاد مذهبی نداشتند.

و من در خانواده ای بزرگ شده بودم که اولین چیزی که آموختم نماز بود.ولی فرهاد مانند خانواده اش بی ایمان نبود.دوستی ما ادامه داشت .

سالها بعد فرهاد همراه با خانواده اش به آمریکا رفت.سه سال بعد برای من دعوتنامه فرستاد.خیلی دلم می خواست پروازم را لا اقل 6 روز عقب

بیندازم تامثل سالهای گذشته دهه محرم خصوصآ تاسوعاوعاشورا درتهران باشم.ولی تاریخ پرواز بعدی 20 روز بعد بود.برخلاف میلم روز 4

محرم سوار هواپیما شدم و 2 روز بعد به آمریکارسیدم.با دیدن فرهاد بال در آوردم.وقتی به فرهادگفتم که دلم می خواست چند روز دیگر در

تهران بمانم او خندید وگفتپسر خوب!دوشنبه عروسی فتانه(خواهر فرهاد)است.پشتم لرزید.وگفتم دوشنبه عاشوراست.فرهاد نگرا ن گفت:

((راست میگی؟؟؟؟))ناگهان چنان روی ترمز کوبیدکه نزدیک بود تصادف کنیم..وقتیکه همزمانی عاشورا با عروسی را به خانواده وی گوشزد

کردم مرا به مسخره گرفتند.فرهاد سر دوراهی مانده بود.ولی به هر حال عروسی در روز دوشنبه برگزار شد.من یک راه حل پیداکرد م تا به آن

جشن نروم.خانواده فرهادمیدانستند که من از کودکی هروقت دچار خونریزی میشدم تا ساعتهاادامه پیدا میکرد و پزشکان توصیه کرده بودند

مراقب باشم که دچار خونریزی نشوم.من آنروزمخصوصآ خون خود را ریختم!ساعت 10 صبح به هوای پوست کندن سیب چاقوی تیز راکشیدم

کف دستم و خون فواره زد.کارمن به بیمارستان کشید.بستری شدم.ساعت 4 بعداز ظهر فرهادبه دیدنم آمد.در حقیقت آمده بود که از من اجازه

بگیرد.او گفت:محسن موقعیت منودرکن!

من فقط یک جمله گفتم:((اگه واقعآ چاره ای نداری لااقل لباس شاد نپوش.مشروب نخور.دنبال رقص و آوازهم نرو))

او قول داد که حرمت عاشورا را حفظ کند.

ساعت 12 نیمه شب خانواده فرهاد همراه عروس وداماد به دنبال من آمدند تاهمگی به ویلای پدر فرهادبروند ویک هفتهبنوشند وبرقصند وشاد

باشند.هرکارکردم نرو منشد.فرهادمیگغت:من به خاطر تو با لباس اسپورت و شلوار لی تو عروسی خواهرم شرکت کردم وبا خانواده ام دعوام

شد ازت میرنجم.))نمیتوانستم تصورکنم درایران همه در حال عزاداری شام غریبان هستند ومن در کنار 9نفرکه همگ یمستند عازم ویلا.

دامادکه یک جوان تحصیل کرده آمریکای بودعلت ناراحتی ام را پرسید.

واقعیت را برای اوشرح دادم.دیویدبا احترام زیادبرایم سر تکان داد و گفت :به عقیده شما احترام میگذارم.باهم عازم شدیم.فرهاد پرسید:محسن

فکرمیکنی ماعقوبت این گناهوبدیم؟که ناگهان صدای ترمز شدیدی به گوشم رسید و ماشین به ته دره سقوط کرد.لحظه ای به خودآمدم که چند

پیکر خون آلود دراطرافم افتاده بود.درحقیقت بوی خون بود که باعث شد بیدار شوم.صدای دیوید را که میگفت help شنیدم و بعد او با

دونفردیگرپیدایشان شد.دیوید چندخراش سطحی برداشته بود.دست وپا وقسمتی از سر وگردنم زیر ماشین مانده بود و عجیب اینکه چیزی حس

نمیکردم.هر 8 نفرمان را از لای لاشهای اتومبیل (که کاروان بود)به سختی بیرون کشیدند.یکی از آن دوغریبه که بعدها فهمیدم پرستار بود همه

را معاینه میکرد.سپس رو به دیویدمیگفت:((این مرده!)) روی فرهادمکث کردو گفت:این زنده ست.من رامعاینه کرد وگفت:متاسفم!!!مرده.

باورم نمیشد.فریادزدم من زنده ام!!ولی صدای مرا نمیشنیدندبه بدن آش و لاشم که نگاه میکردم باور میکردم که مرده ام ولی چراهمه اینها را

حس میکردم؟فرهادرا به بیمارستان بردند.ناگهان دیدم روح آن6 نفراز جسمشان جداشده وهر 7 نفرمان به آسمان نگاه کردیم.نوری عظیم وسبز

رنگ که چشم را کورمیکرد در هوا پدیدارشد(شاید حرفهایم را باور نکنید و آنها را تخیلات به حساب بیاوید.فقط خدامیداندمن چه میگویم)

دراین لحظه صدای آسمانی به گوشم رسید که میگفت:((یک نفراز اینها عزادار و سینه زن من است))و بعد قسمتی از آن نور متوجه من شدو

باعث شد که هیچ چیز را در اطرافم نبینم و حس نکنم تا……این فقط میتونه یه معجزه باشه .من 2 بار تورومعاینه کردم حتی پزشک جوانی که

فرهاد روبه بیمارسنان رساند اعلام کردلااقل قلب تو 10دقیقه ازکار افتاده بودنمیفهمم چرا بین اون همه جمعیت تو -فقط تو- زنده موندی.

اینها رادیویدگفت.شوهر فتانه ی مرحوم.آنها روزبعد برای بردن جنازه هامیایند که از یک مآمور میشنوند یک نفرشان زنده است.فرهاد یک

چشمش را از دست داد.لوبه ایران برگشت و برای همیشه ساکن ایران شد.هرسال برای آمرزش روح خانوادهاش درمحرم 10 شب خرج

میدهد. *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

چرا شب قدر به این نام، ناميده شده است?

 

در پاسخ اين سؤ ال ، که چرا اين شب ، شب قدر ناميده شده ؟ سخن بسيار گفته اند، از جمله اينکه :

1 - شب قدر به اين جهت (قدر) ناميده شده که جميع مقدرات بندگان در تمام سال در آن شب تعيين مى شود، شاهد اين معنى سوره دخان است که مى فرمايد: انا انزلناه فى ليلة

مبارکة انا کنا منذرين فيها يفرق کل امر حکيم : ما اين کتاب مبين را در شبى پر برکت نازل کرديم ، و ما همواره انذار کننده بوده ايم ، در آن شب که هر امرى بر طبق حکمت

خداوند تنظيم و تعيين مى گردد (دخان - 3 و 4).

اين بيان هماهنگ با روايات متعددى است که مى گويد: در آن شب ، مقدرات يکسال انسانها تعيين مى گردد، و ارزاق و سرآمد عمرها، و امور

ديگر، در آن ليله مبارکه تفريق و تبيين مى شود.

البته اين امر هيچگونه تضادى با آزادى اراده انسان و مساءله اختيار ندارد، چرا که تقدير الهى به وسيله فرشتگان بر طبق شايستگيها و لياقتهاى

افراد، و ميزان ايمان و تقوى و پاکى نيت و اعمال آنها است .

يعنى براى هر کس آن مقدر مى کنند که لايق آن است ، يا به تعبير ديگر زمينه هايش از ناحيه خود او فراهم شده ، و اين نه تنها منافاتى با اختيار

ندارد و بلکه تاءکيدى بر آن است .

2 - بعضى نيز گفته اند آن شب را از اين جهت شب قدر ناميده اند که داراى قدر و شرافت عظيمى است (نظير آنچه در آيه 74 سوره حج آمده

است ما قدروا الله حق قدره آنها قدر خداوند را نشناختند).

3 - گاه نيز گفته اند به خاطر آن است که قرآن با تمام قدر و منزلتش بر رسول والا قدر، و به وسيله فرشته صاحب قدر نازل گرديد.

4 - يا اينکه شبى است که مقدر شده قرآن در آن نازل گردد.

5 - يا اينکه کسى که آن شب را احياء بدارد صاحب قدر و مقام و منزلت مى شود.

6 - يا اينکه در آن شب ، آنقدر فرشتگان نازل مى شوند که عرصه زمين بر آنها تنگ مى شود، چون تقدير به معنى - تنگ گرفتن نيز آمده

است مانند و من قدر عليه رزقه (طلاق - 7).

جمع ميان تمام اين تفسيرها در مفهوم گسترده (ليلة القدر) کاملا ممکن است هر چند تفسير اول از همه مناسب تر و معروف تر است .

{تفسير نمونه‌، آيت‌الله مكارم شيرازي وديگران‌، ج 27، ص 188

آنهایی که مرده اند و زنده شدند(1)

 

در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام !

هنوز بيست سال بيشتر از عمرم نگذشته بود كه توسط چند رفيق ناباب تبديل شدم به يك قمارباز حرفه اي ، ضمن اينكه براي كسب درآمد و

باختن آن در قمار ، چاره اي نداشتم جز فروش مواد مخدر و… در همان روزها بود كه من در اوج غفلت ، در آن شب نشيني قمار شركت كردم

. آن شب طبق معمول كه با رفقاي قمار باز دور هم جمع ميشديم ، اول قمار كرديم و بعد هم هر كدام يك قرص اكس انداختيم بالا ، ضمن اينكه

قبل از ساعت دوازده نيمه شب ، بچه ها اصرار كردند كه هر كدام يك قرص اكس ديگر بخوريم ، اما من ( كه آن شب به طور عجيبي حس

ميكردم بايد سرحال باشم و هرگز دليل آن حس را نفهميدم )دور از چشم آنها قرص دوم را لحظه اي گوشه دهانم نگاه داشتم و سپس در فرصت

مناسب آن را بيرون انداختم . همان طور كه پيش بيني ميكردم ، از حوالي ساعت يك نيمه شب رفتار دوستانم بشدت غير قابل تحمل شد ، در

حقيقت آنها به شوخي هاي جنون آميز دست ميزدند و همين كارشان باعث شد كه من آماده خروج از آنجا شوم و… كه ناگهان متوجه شديم در

اتاق كناري ( آن شب در خانه يكي از دوستانمان كه پولدار بود جمع بوديم ) يك دزد مشغول جمع كردن لوازم است كه با محاصره او ، لحظه اي

بعد دستگيرش كرديم . اولين چيزي كه در رفتار آن دزد توجهم را جلب كرد ، چهره او بود كه اصلا به آدمهاي خلافكار شبيه نبود ، حرف زدنش

، واكنشهايش، و… ، اما دوستان من كه عقلشان به خاطر مصرف دو تا اكس و خوردن مشروب كاملا زايل شده بود ، بي آنكه به اين چيزها فكر

كنند ، براي تفريح خودشان هم كه شده تصميم گرفتند حكم در مورد سارق را خودشان اجرا كنند . مرد بيچاره كه متوجه شده بود چه رفتار

وحشيانه اي در انتظار اوست ، با التماس و خواهش گفت : « جوونا به خدا من دزد نيستم … بايد دختر هشت ساله ام راعمل كنند و چون پول

ندارم آمدم دزدي و… منو ببخشين…»

اما بچه ها كه چيزي حاليشان نبود ، به التماسهاي آن عاقل مرد 45 ساله توجهي نكردند و شروع كردند به اعمال شكنجه هاي غير انساني كه از

بيان نوع شكنجه معذورم تا اينكه آن مرد ناگهان با تمام تواني كه در خود داشت ، همانطور كه زير دست و پاي آنها افتاده بود فرياد زد « يا امام

زمان به داد اين روسياه برس» اين جمله مرد سارق مانند آتش به جان من افتاد ، احساس كردم تمام بدنم دارد ميسوزد و قلبم گر گرفته ، البته من

مومن كه نبودم هيچ ، خيلي هم گناهكار بودم ، اما وقتي او گفت ، به داد اين بنده رو سياه برس ! احساس كردم آقا امام زمان نيز دلش به حال او

سوخته … اين بود كه ناگهان ديوانه شدم و با مشت و لگد به جان دوستانم كه هميشه از من حساب ميبردند افتادم و هر طوري بود او را از

چنگشان رها كردم و با هر بدبختي بود او را از خانه خارج ساختم. در طول راه آن مرد فقط اشك ميريخت و حرف نميزد كه ناگهان ياد دايي

رسولم افتادم كه مردي با تقوا و مومن بود ، لذا همان لحظه به او تلفن زدم و ماجراي آن مرد را برايش گفتم و دايي رسول نيز _ كه البته از

وضعيت من بي خبر بود _ ساعت پنج صبح مبلغ مورد درخواست مرد را به او داد و…، موقع خداحافظي آن مرد نگاهم كرد و گفت :« من

نميدونم تو كي هستي و چرا اين كارو كردي ، اما يقين داشته باش حتي دعاي آدم روسياهي مثل من به درگاه خدا ، پذيرفته ميشه ، پس فقط دعات

ميكنم ! بعد از رفتن آن مرد به سراغ دوستانم رفتم و آنها كه عازم رفتن به محل رودخانه براي آب تني بودند ، آنقدر از من شاكي بودند كه وقتي

كنار رودخانه رسيديم ، ناگهان شوخي شان گل كرد و دست و پاي مرا گرفتند و پرتابم كردند كه داخل آب بيفتم اما .. هدفگيري آنها آنقدر بد بود

كه سر من به يكي از سنگ هاي بزرگ وسط رودخانه بر خورد كرد و ديگر چيزي نفهميدم .

روايت لحظات پس از مرگ :

اولين احساسي كه پس از چشم باز كردن داشتم ، خنده بود . در حقيقت من اصلا نفهميدم كه مرده ام ! وقتي به اطرافم نگاه كردم تا بچه ها را پيدا

كنم ، صدايشان را از پايين شنيدم و موقعي كه آنها را ديدم تازه متوجه شدم كه چيزي حدود ده متر نسبت به آنها از زمين بالاترم . وقتي ديدم

دوستانم دارند توي سرشان ميزنند و اشك ميريزند و مرا صدا ميكنند ، يك مرتبه زدم زير خنده . فكر كردم آنها هنوز در حالت طبيعي نيستند

و… اما ناگهان با تكان شديدي كه به شانه هايم وارد شد و به سوي آسمان بالا رفتم ، تازه فهميدم قضيه چيست ! من مرده بودم ! آنقدر كه از

باور مرگ دچار ترس شده بودم ولي از آن سرعت غير قابل تصور كه بالا ميرفتم نميترسيدم . تا اينكه ناگهان مرا در جايي شبيه به بيابان رها

كردند و در حالي كه سه طرف آن بيابان باغ و دريا و خشكي بود ، نيرويي مرموز مرا به سوي جهت چهارم كه تا چشم كار ميكرد آتش بود

هدايت كرد . هر قدر سعي ميكردم به سوي آن آتش انبوه نروم موفق نميشدم ، در حقيقت از خودم اراده اي نداشتم و به سوي بيابان پر از آتش هل

داده ميشدم . فهميدم آنجا جهنم است و من بايد در آن آتش سوزان بسوزم ! اين بود كه ناگهان فرياد زدم :« نه … منو به اونجا نبرين …» اما

دوباره به سوي آتش رانده شدم و خودم نيز باورم شد كه مهمان جهنم هستم و لذا بي اختيار زدم زير گريه ، اماهمين كه اولين قطره اشك روي

صورتم دويد ، ناگهان حس كردم يك دست روي شانه هايم قرار گرفت ، سر كه بالا كردم او را ديدم ، همان مردي كه از فرط استيصال به دزدي

آمده بود ، همان سارق نيمه شب !

با گريه به او گفتم :« كمكم كن … نگذار من بسوزم .» آن مرد در جواب گفت : « صدا كن … آقا رو صدا كن و ازش بخواه كمكت كنه ، يادت

نيست به من كمك كرد ؟ » بلافاصله متوجه منظور او شدم ودر حالي كه احساس كردم چند قدم به آتش نمانده ، با تمام وجود فرياد زدم :« يا امام

زمان (عج) به دادم برس » !

روايت لحظات پس از زنده شدن:

ناگهان به سرفه افتادم … ابتدا فكر كردم به خاطر اينكه با صداي بلند امام زمان را صدا كردم دچار سرفه شده ام !‌اما وقتي مزه خاك زير

زبانم آمد ، تازه متوجه شدم كه داخل قبر خوابيده ام و دارند روي بدنم خاك ميريزند . با اينكه خاك تقريبا صورتم را پوشانده بود ، اما با اين

حال ميتوانستم خانواده ام ، همسايه ها ، و فاميلم را كه بالاي قبر ايستاده بودند و اشك ميريختند ، ببينم ( همه بودند جز رفقايم ) فهميدم كه دارم زنده به گور ميشوم ، اما نميتوانستم حركتي بكنم . هر طوري بود فقط توانستم يك سرفه محكم بكنم كه خاك روي صورتم به بالا پرواز كند و … *** دستهایی که کمک میکنند مقدسترند از لبهایی که دعا میکنند ***

 
مداحی های محرم